نگا یادمه خودم باردار بودم بچه دومم دنبال خونه تو زمستون میگشتیم پول زیادی نداشتیم خونه پیدا نمیشد اوضاع داغون ،خیلی اذیت شدیم تو خلوتم همش گریه میکردم وسایلمو جمع میکردم و عهد بستم تا خونه دارنشم وسایلمو باز نمیکنم ... بچه ام به دنیا اومد یه روز سوار موتور بودیم دوتا بچه وخودمو شوهرم پشت چراغ قرمز یک ماشین با زنش بود یک نگاه به من کرد پوزخند زد و النگوهاشو داد بیرون و مسخرمون کرد...
به دوسال نکشید هم خونه ساختیم هم ماشین خریدیم
امید و تلاش و پذیرش و شاکر بودن خیلی مهمه