سلام پيشاپيش ممنون باباته وقتى كه ميذاريد و پاسخ ميديد
بنده متاهلم و فرزندى ندارم
وسواس فكرى و اضطراب زياد دارم كه جديدا تحت درمان قرار گرفتم
يه خواهر دارم كه دو فرزند داره و يک برادر و مادر دارم
تو رابطه ام با همسرم خداروشكر مشكلى ندارم
اما از توقعاته بيش از اندازه خانوادم خسته شدم
با مادرم و خواهرم تقريبا تو يک محل زندگى ميكنيم دانشجو هستم و هفته اى دو روز ميرم دانشگاه آخر هفته هام در اختيار همسرمم كه منزل هستند بقيه هفته هم مشغوله درس و ورزش و رسيدگى به كارهاى خودم و سر زدن به خانوادم
از اول ازدواجم تا الان همش ذهنم درگير مشكلاته مربوط به بچه داری خواهرمه قبلا كه خونم بهش نزديک تر بود خيلى بيشتر بهش سر ميزدم چون خونش تو مسير يكى از كلاسام بود و هفته اى دو تا سه بار بعد از كلاسم ميرفتم خونشون و به غير اون هم خونه مادرم هم ميديدمشون
الان هم به تازگى دانشجو شدم و هم راهم دورتر شده و هم مشغول كارهاى مربوط به خودم و زندگيم هستم و كمتر فرصت ميكنم برم خونه خواهرم اما حداقل يک يا دوبار گاهيم بيشتر ايشونو خونه مادرم ميبينم بعضى وقتام اون مياد خونم يا من ميرم خونش و تا جايى كه بتونيم خودم و همسرم تو بچه دارى بهش كمک ميكنيم اما اين اصلا قانعش نميكنه و خودش و مادرم مرتبا سرم غر ميزنن كه خواهر بى رحمى هستى هيچكى مثل تو نيست تو بيكارى بچه ندارى وظيفته برى خونه خواهرت و همش كمكش كنى چرا فقط يه نصفه روز مياى خونمون بايد بياى و اصلا شب هم بمونى
خواهرم شبانه روز در حال پيغام هاى منفى فرستادنه مدام از بچه دارى گله داره مدام من رو در جريانه مشكلات زندگی خودش ميذاره لحظه به لحظه پيام ميده كه مثلا امروز كم خوابيدم بچه هام اذيتم كردن آشپزى نتونستم بكنم ناهار نداريم و پيامايى از اين قبيل و همش منو مقصر ميدونه همسرش تو بچه دارى اصلا كمكش نميكنه و همش خودش رو مشغوله كارهاى غير واجب ميكنه اما خواهرم حقو به همسرش ميده و ميگه من از اون توقعى ندارم اما از شما دارم
علاوه بر وسواس و اضطراب من ميگرن هم دارم مشكلات زندگيه خواهرم و كنايه هاش و توقعاتش خيلى بيشتر مضطربم ميكنه و باعث ميشه شب و روز اضطراب داشته باشم تا حدى كه كمتر به همسر خودم رسيدگى ميكنم
براى مثال از دوشنبه پيش تا امروز كه ميشه يک هفته من ايشونو چهار دفعه ديدم سه بار منزل مادرم و يكبار منزل خودم و هر دفعه ام كلى تو بچه دارى كمكش كردم بخدا ديشب خونه مادرم يك بند هم كار خونه كردم و هم به بچه كوچيكه خواهرم رسيدگى كردم و ايشون فقط نشست و كتاب خوند
بعد امروز باز هم بعد دانشگاه كه رفتم خونه مادرم ايشون هم اونجا بودند يه دفعه شروع كردن به متلک انداختن كه تو فقط فكر خودتى پيش همه غيبتتو ميكنم به همه ميگم كه چه خواهر بدى هستى و كمكم نميكنى انقد گفت تا من با گريه و اعصابه خراب برگشتم خونم
آخه ميگه من احتياج دارم حداقل هفته پنج روز در هفته يكى تو خونم باشه بهم كمک كنه،خب من متاهلم خودم ،بيكار كه نيستم ،مادرم هم اكثر اوقات پشته ايشونه
حالا سوالم از شما اينه چطورى وقت و زندگيمو تنظيم كنم كه به درساى سنگينمو همسرم برسم از طرفى جورى به ديگران كمک كنم كه راضى باشن؟ سوال بعدم اينه با توجه به اينكه همسر خواهرم از لحاظه معنوى و عاطفى تامينشون نميكنن اين وظيفه منه كه بار مسئوليتشونو به دوش بكشم و تا چه اندازه كمک به ايشون منطقيه؟
مشكله آخرم اينه كه حرفاى خواهرم كه ميگه تو بدى تو بيرحمى با توجه به بيماری وسواسم خيلى بهم عذاب وجدان ميده و باعث ميشه از خودم متنفر شم و گند زده بشه تو هر تلاشى كه روانشناسم واسه بهبوديم ميكنه
خواهش ميكنم كمكم كنيد بتونم زندگيمو مديريت كنم و با توقعات زياد ديگران كنار بيام
خيلى طولانى شد ببخشيد دلم پر بود
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید