سلام. من بیست و سه سالمه و نه ماهه عروسی کردم و دو ساله عقد کردم باید بگم که خیلی در گذشته سختی کشیدم و وقتی همسرمو پیدا کردم خیلی آروم شدم دوره عقد با مادر شوهرم خوب بودم اونم خوب بود الانم خوبه بخاطر این خوبیا تصمیم گرفتیم طبقه بالا مادر شوهرم زندگی کنیم یک هفته از عروسیمون نگذشته بود منم با کلی ذوق و شوق زندگیمو شروع کرده بودم که غر غرا و گله های مادر شوهرم شروع شد شوهرم هر وقت میومد بالا قیافش به هم ریخته بود که مامانم گفته چرا زنت اینطوریه چرا اونطوریه و منو مقایسه میکرد با عروس سابقشون و شوهرم همش بهم میگفت بدحنس نباش درصورتی که خلافی نکرده بودم و دل منم میشکست من همیشه از حق شرعی و اللهی بیشتر براشون انجام دادم وقتی مهمون میاد فقط منم که کمک میدم با اینکه شلخته ست مثل مادرم جارو میزدم و مرتب میکردم درست مثل مادرم دوسش داشتم اما الان دیدگاهم بد شده و مثل مادر شوهر نگاش میکنم نه مادر...دایم گله میکنه که چرا این کارو کرد چرا اون کارو نکرد من هر روز میرفتم باشگاه میگفت بدون اینکه به من بگه سرشو میندازه پایین و میره و...الانم انقدر قاطی شده باهام که راجب رنگ شلوارم و خرجام نظر میده من زن قناعت کاریم یبار رفتم با شوهرم کفش بخرم چون باشگاه میرم دو جفت کفش گرفتم از شوهرم خواستم که نشون نده چون من بهتر از شوهرم مادر شوهرمو میشناسم گفت مبارکش باشه اولش گفت چرا کفش مجلسی نخریده و... فرداش گفت بجای اینکه دو جفت کفش بخری میرفتی شلوار میخریدی خسته شدم .خرجهای مارو زیاد میبینه و بدش میاد و من با گوشه کنایهاش متوجه شدم دائم نگاه میکنن که عروساشون چی خریدن چی نخریدن ولی ...دختراش خرج کردنشون از من بیشتره اما کارای من بیشتر توو چشمه میخواستم زیر گلدونی بخرم میگفت برو از زیر شیرونی جعبه میوه بیار میز درست کن خیلی ناراحت شدم که خوشش میاد مثل گدا زندگی کنم هر وقت کار داره همش منو صدا میزنه اما دختراش همیشه از کار در میرن.گلایش مال منه من باید هواشو داشته باشم فقط انتظار از من داره خیلی خسته ام خونه و زندگیم از چشمم افتاده همش توقع داره از من از شوهرم...با شوهرم شام میرم بیرون وقتی میفهمه با حرفاش یه جوری حسادتشو میگه...بخاطر اینکه شوهرم اذیت نشه هیچی بهش نمیگم اگه هم بگم میره عینشو به مادرش میگه یا حقو میده به اونا میگه نه مامانم اینطور نیست. بارها مادر شوهرم بهم گوشزد کرده که هر جا برید من باهاتون میام کنارتون خونه میخرم و.... باور کنید من واسه زن داداشم اینطوری نمیخوام...زندگی برام جهنمه جهنم...با شوهرم شام رفتیم بیرون به شوهرم گفتم نگو بهش اما آخرش گفت که شام بیرون بودیم مادر شوهرم سریع گفت منم دلم میخواد . اگه من باهاتون بودم نمیرفتید ... حرفشو زد آخرش که شوهرم گفت حرف سردی جبهشو عوض کرد و گفت شوخی کردم . من ناراحت شدم چون حق دارم با شوهرم تو خلوتمون بریم بیرون از اون موقع به بعد واسه همیشه سرد شدم و دیگه برام مثل یک زن معمولی میمونه جالبه بدونید ما بیشتر اوقات میبریمش بیرون کلا تفریح پارک و صحرامون با اونه و شوهرم بیشتر میخواد چون دلش برای مادرش میسوزه و حقم داره ... از حساسیتش رو خریدای خونم چه میوه چه لباس خسته ام هر وقت میوه میخریم انتظار مهمونی داره تیکشو بهمون انداخته با حرفاش که این همه میوه میخرید بد نیست یبار مهمونی بدید در صورتی که ما میوه کم میخریم که همیشه تازه بخریم... حرفامو نمیتونم به مادرم و شوهرم بزنم دارم خفه میشم ( و خسته و دلسردم حالم از خونم بهم میخوره)
اطلاعات تکمیلی
پاسخ سلام دوست خوبمهمه مادر ها و پدر ها خودشون رو در مورد زندگی فرزندانشون مسئول میدونن و در نتیجه به خودشان اجازه دخالت در تمام امور زندگی عروس ها و دامادها میدنرفتار شما باید در این زمینه خنثی در عین حال...
پاسخ با سلام خوب وقتی همسر شما به سفارش خواهرشون و با معرفی ایشان با شما آشنا می شود می توان به این موضوع پی برد که این ارتباط، ارتباط نزدیکی است. از طرفی به نظر می رسد شما مدت زمان کافی برای شناخت ایشان ص...
دخالتهای مادر شوهرم در زندگی من
پاسخ سلام دوست عزیز مثال هایی که از رابطه خود با مادرشوهرتان مطرح کردید نشان میدهد شما حساسیت زیادی در تحلیل رفتار خانواده همسر و مقایسه کردن دارید . این ذهنیت با وجود پیش فرض هایی که در شناخت شما وجود دا...
دخالتهای مادرشوهر و بی تفاوتی همسر
پاسخ سلام دوست عزیز آیا این مشکلات از ابتدا وجود داشت؟ دلیل مخالفت مادر شوهرتون با ازدواج شما چه بوده که عنوان کردید میخواد ثابت کنه به همسرتون که انتخابش اشتباه بوده؟ دلیل دخالت های مادرشوهرتون چی هستش؟ و...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید