سلام دوست عزیزم
با توضیحاتی که دادین، تا حد زیادی متوجه شرایطتون شدم. هم همسر شما حق دارند که با برادرشون معاشرت کنند – جدا از قضیهی پول - هم شما حق دارید که بخواهید در منزل خودتون راحت باشید. اما وقتی این موضوع رو به همسرتون گفتید، بینتون بحث شده. اگر هم نگید که نمیشه و دائم ناراحت و معذب هستید. ای کاش برام نوشته بودید که چطور با همسرتون صحبت کردید و مکالمهتون دقیقا به چه شکلی بوده. خب وقتی این استراتژی جواب نداده، شما دو تا راه دارید: نحوهی صحبت کردنتون رو تغییر بدید – که چون توضیح ندادید، در این خصوص نمیتونم اظهار نظر کنم – یا اینکه در عمل، همسرتون رو متوجه کنید که اگر هر شب مهمون داشته باشید، آزادی لازم رو در منزل نخواهید داشت. منتها باید دقت کنید نحوهی گفتار یا رفتارتون به شکلی باشه که همسرتون احساس نکنن بهشون بیاحترامی شده اما در عین حال متوجه تغییرات بشن و خودشون دلشون بخواد که به این معاشرت، چارچوب بیشتری بدن. مثلا میتونید گاهی برای شب مهمونای دیگه دعوت کنید مثلا دوستان خانوادگیتون. یا برید مهمونی، پارک. یا با همسرتون قرار بذارید برای خرید و رستوران آخر شب. یا اگر مناسبتی هست، منزل رو کمی تزئین کنید و لباس خاصی بپوشید و ... که خب با حضور مداوم برادر همسرتون عملا هیچیک از این برنامهها امکان انجام ندارن. بنابراین احتمالش زیاد هست که همسرتون خودشون متوجه بشن و هرازگاهی قرار هر شب با برادرشون رو به بعد موکول کنن. فقط لازم هست کمی صبور باشید و با تدبیر عمل کنید.
اگر هیچیک از این روشها جواب نداد و همسرتون متوجه نشدن یا اومدن برادرشون رو به تمام این برنامهها ترجیح دادن، خیلی مودبانه ولی صریح باهاشون صحبت کنید. مثلا: عزیزم متوجه علاقهت به برادرت هستم. من هم دوست دارم گاهی پیش ما بیاد، ولی نه هر شب. انتظار دارم که توی خونهی خودمون از هر نظر راحت باشم و نمیتونم بپذیرم که همیشه مهمون داشته باشیم، لطفا یه جوری که ناراحت نشه متوجهش کن.
البته حواستون باشه با خوشرویی و محترمانه صحبت کنید تا همسرتون متوجه بشن که شما با خودشون یا برادرشون خصومتی ندارید و مشکلتون شرایطی هست که ایجاد شده. هر شبی هم که برادرشون به منزل شما نمیان، سعی کنید به نحوی همسرتون متوجه تفاوت رفتار و پوشش شما بشن تا خودشون ترجیح بدن که همیشه با برنامهریزی قبلی مهمون دعوت کنید.
به خدای بزرگ میسپارمتون
پاسخ اول اينكه رابطه رو با خانواده شوهرت براي مدتي محدود كن يا حداقل فقط زمانهايي كه همسرت حضور داره به اونجا برو... مكانهايي كه با برادر شوهرت تنها ميشين رو ترك كن(مثلا اگه تو اتاق يا پذيرايي يا اشپزخانه ...
پاسخ با سلام برادر شوهر شما مدام در حال شنیدن نصایح دیگران است ...تکرار پشت تکرار، پشت سر هم نصیحت، مثل اینکه این پند و اندرزها تمومی نداره، اینها افکاری است که هنگام نصیحت کردن در ذهن فرد نصیحت شونده خطو...
پاسخ سلام و وقت بخیر اینکه شما بخوایین همسرتون از برادرش جدا بشه قطعا امکان پذیر نخواهد بود و منجر به دعوا میشه همین طور که خودتون فرمودین .به جای اینکه تمرکزتون رو بگذارید روی اینکه ایشون دخالت نکنه یا ه...
پاسخ سلام دوست گرامی به سن برادر شوهرتان و اینکه متاهل هستمد یا مجرد اشاره نکردید هرچه سریعتر خودتان را از این رابطه سمی بیرون بیاورید و جدی و قاطع با ایشان برخورد کنید . برادر همسرتان با خودکشی و گریه شما...
دوست عزیزم
متوجه عمق ناراحتی شما هستم. همهی ما در زندگیمون مسائل و مشکلاتی داریم. شما و همسرتون هم از این قاعده مستثنی نیستید طبیعتا. نکتهی مهم این هست که ما با مشکلاتمون چطور برخورد میکنیم. این خیلی خوبه که شما انقدر صادق و منصف هستید که میگید همسرتون آدم خوبی هست و اخلاق بد خودتون این هست که عصبانی میشید و داد میزنید. حل مشکل شما نیاز به کمی صبر و تمرین داره. پیشنهاد میکنم مهارت کنترل خشم رو در اینترنت سرچ کنید و سعی کنید تکنیکهاش رو کمکم یاد بگیرید و اجرا کنید. در عین حال همیشه به خودتون یادآوری کنید که همسر شما دشمنتون نیست، آدم خوبیه و علت رفتارهای نادرستش این هست که بلد نیست این قبیل مشکلات رو چطور باید حل کنه.
مطرح کردن موارد خصوصی زندگی مشترک برای دیگران، چه از جانب شما بوده باشه چه همسرتون، کار صحیحی نیست و عملا کمکی به رفع مشکلتون نخواهد کرد. و فقط باعث میشه دیگران به خودشون اجازهی مداخله در زندگی و رابطهی شما رو بدن که در بلندمدت به نفعتون نخواهد بود. اگر همسر شما فکر میکنن که برای حل مشکلاتتون نیاز به راهنمایی وجود داره، لازم هست که از یک فرد متخصص، کمک حرفهای بگیرن، کسی که در این زمینه تحصیل کرده و در عین حال، با شما هیچ نسبت فامیلی و دوستی و ... نداره. درسته که خانوادهی شما و همسرتون حتما دلسوز زندگی شما هستن ولی دخالت دادنشون در این موارد واقعا کمکی نمیکنه چرا که نهایتا بر اساس تجارب شخصیشون برای شما نسخه خواهند پیچید و این کار گاهی میتونه شرایط رو پیچیدهتر کنه.
فرض کنید که شما، همسرتون و مادرتون به فاصلهی چند قدم از هم ایستادهاید و یک کش بلند رو انداختید دور کمرهاتون. این کش قرار نیست روی زمین بیفته. هر زمان که یکی از شما به دیگری نزدیک میشه، نفر سوم مجبور هست چند قدم عقبتر بره تا کش روی زمین نیفته. خب؟ وقتی همسر شما به مادرتون گله میکنن یعنی دارن به هم نزدیک میشن و برای اینکه کش نیفته روی زمین، شما ناچارید کمی عقبتر بایستید. اما اگر مادرتون از همسرتون فاصله بگیرن، شما و همسرتون برای حفظ تعادل به هم نزدیکتر میشید.
متوجه شدید؟ شما لازم هست به همسرتون نزدیکتر بشید و مادرتون در این زمینه از همسرتون فاصله بگیرن. در صورت امکان، مادرتون رو متقاعد کنید که به گلایههای همسرتون دربارهی شما گوش نکنن به روش خودشون. مثلا موضوع صحبت رو عوض کنن. یا پیشنهاد بدن برای حل مشکلاتتون به مشاور مراجعه کنید. و لطفا خودتون هم پدرشوهرتون و هیچکس دیگه رو در زندگیتون دخالت ندید.
سعی کنید همیشه با احترام با همسرتون صحبت کنید و اگر متوجه شدید خودتون دارید عصبانی میشید یا همسرتون ممکنه خشمگین بشن، بحث رو ادامه ندید که منجر به درگیری نشه. تلاش کنید از نظر عاطفی به همسرتون نزدیکتر بشید. اگر دربارهی موضوعی اختلاف نظر دارید، اون رو به سایر موارد زندگیتون تعمیم ندید. در فرصتی مناسب، با همسرتون دوستانه صحبت کنید. مثلا اینکه به من گفتید همسرتون همیشه آدم خوبی بوده رو به خودش هم بگید. اجازه ندید که تمام صحبتهای شما محدود بشه به ایراد گرفتن از همدیگه و گلایه و دعوا. در زمینهی مهارتهای ارتباطی مطالعه کنید و یادتون باشه مسالهی شما قابل حل هست، فقط نیاز به زمان و صبر داره. بهتون تبریک میگم که برای حفظ زندگیتون انقدر مصمم هستید و امیدوارم به زودی روزهای شادتری رو تجربه کنید.
خیلی ممنون بابت راهنمایی هاتون..واقعا خوب راهنمایی کردین. مرسی.خدا ازتون راضی باشه. راستش ما سر این قضیه برادر شوهرش بحث کردیم. تا دعوا...شوهرم آدم ساده ایه. رفت تمام حرفامو گفت. باباش که بود گفت آره من نمیخوام برادرش بیاد.. باباشم فهمید..من بهش گفتم آخه من شاید توی زندگی هزاران حرف بهت بزنم تو که نباید بری بگی.. اصلا شاید من مثال میگم یه حرف بدی راجع به خواهرش مثلا گفتم بابد بره بگه زود؟ ذهنیت هارم خراب کنه نسبت به من!! بخدا از اینکه داداشش میومد حرصم میگرفت...آخه خودش باید بفهمه دیگه.. اینقدر نفهمید کار به اینجا رسید.. به گوشش رسید ک من تمایلی به اومدنش ندارم. دیگه نمیاد. البته با من سلام علیک ایناشو داره..ولی احساس میکنم خیلیم مثل قبل گرم نیست..خونمون نمیاد ..گاهی پیش خودم میگم نباید خیلیم خوب بود یا روو داد...حتی پدر شوهرمم گفت که من خودم به پسرم گفتم بره خونتون.. به جا اینکه بره خونه خواهرش بیاد پیش شما..(توو دلم گفتم.نگاه کن!! ) شوهرم الان که داداشش نمیاد چیزی نمیگه. فقط یک بار گفت کاری کردی دیگه نیادش..انگار اگه اینجا نمیومد جایی نداره بره..اما آخه داداشش شرکت داره کار داره بره یه خونه معمولی اجاره کنه دیگه..چیه همش خونه اینو اونه..پسر ۳۱ ساله. اینم بگم این خونه مال ماست. یعنی مادرم داده نشستیم.. گاهی توو دلم میگم شاید اگه خود شوهرم خونه رو خریده بود طور دیگه برخورد میکرد و داداشش رو حتما حتی با وجود مخالفت من میاورد..خلاصه الان یه مدته اصلا نمیاد..مجبور بود کار رو به اینجا بکشونه؟ خووش باید میفهمید
عزیزم من ۴ساله مشکل شما رو دارم منتها فرق مشکل من با شما اینکه واسه شما مالیه واسه من احساسی برادر شوهرمم ۱۷سالشه از سال هفتم تا الان اون روزایی که میرفت مدرسه خونه ما بود فقط یکسال خونه خواهرشوهرم بود دوسه ماه هم خونه جاریم بحث ماهم هیچ فایده ای نداشت از پارسالم که پدرشوهرم فوت کرده از اواسط پاییز تا آخرای اردیبهشت با مادرش میمونه تابستونم میرن شهرستان ولی بیشتر خرج و دردسرشون اول با ما بعد بقیه درضمن اینم بگم ولسه من ناتنیه
اصلا هیج رقمه نمیتونم تفهمیش کنم.. شوهرم آدم خوبیه و خوبم بود.. اما ما خیلی با هم مشکلات و عدم تفاهمات داشتیم.. منم اخلاق بدم اینه که تند میشم..داد میزنم..اما اونم حریصم میکنه..همشم تا یه مشکلی میشه اوایل به مامانم میگفت..من از این کار بدم میاد...آخه یه حرف خصوصی میزنم میره به مامانم گله میکند ازم .اینقدر که مامانمم ذهنیتش بد شده...گرچه منم شاید مقصر بودم..اما میگفتم چرا میگی..میگفت یکی باید راهنماییت کنه..اوایل بهش حق میدادم اما باهام بد شده .باباش میگفت هر مشکلی دارین به من بگین.. منم الان جدیدا به باباش میگم..اصلا من نمیگفتم ولی اینقدر ناراحت شدم ازش که دیروز به باباش گفتم..آخه از بس به مادرم زنگ زده و اونارم تفهیم کرده من ایراد دارم پررو شده. توی دعوا دست بلند میکنه روی من...خیلی ناراحتم بابت این مسایل..خیلی راحت دست بلند میکنه..به پدرشم گفتم..اصلا یجور ذهنیت پیدا کرده .انگار دشمن شده با من..میاد خونه اینترنت میره میره اخبار روز رو از گوشیش میبینه..یه تایم طولانیم میبینه..میگم خونه میای لااقل نبین.. میگه به تو ربطی نداره.. اصلا انگار از لجشه. بعد میشه دعوا منم دادوبیداد..اصلا منم نمیتونم حرفمو بهش بفهمونم..الان قضیه ی داداشمم مطرح شده.. اصلا از روو هم نمیره ..بهش منطقی گفتم که داداشت مرده..فرق داره خونه ی ما میاد ..اصلا گوشش بدهکار نیست..طوری شد که دعوا شد آخر باباش اینام فهمیدن گفتش..من اصلا از این اخلاقش متنفرم که میره میگه...از اینکه جلوی خانواده ها هم اینطور شدیم ناراحتم...داداششم یه معضل جدید شده برای ما...یه چیزم بگم من خیلی داغونم خیلی ناراحتم.. من خیلی له شدم..اصلا اون ارج و قرب رو ندارم.. گاهی میگم کاش بمیرم راحت شم..