2794

سلام خسته نباشین.خانمی ۲۶ ساله با دو فرزند هستم ۳ساله و ۳ماهه.

خانواده خودم شیراز و خانواده همسرم تهران هستن و ما هم تهران زندگی میکنیم.خانواده همسرم آدمای خوبی هستن و همیشه سعی میکنن با من خوب باشن.من فرزند دوم خانواده هستم و یک برادر بزرگتر‌دارم.در خانه پدری همه اعضا خیلی به نظر من اهمیت میدادندو همیشه در همه مسائل از من نظر میخواستند.همسرم فرزند اول خانواده هست و یک برادر و خواهر کوچک تر دارد.حدودا ۳ یا ۴ سال هست که برادرشوهرم قصد ازدواج دارد و چند سالی ست برایش خواستگاری میروندو من را هم برای بیشتر موارد همراه خودشان برده اند و خودمم ۲مورد به انها معرفی کردم که هر کدام به یه علتی نشده.از وقتی ک دخترم بدنیا امده خیلی جاها نمیتونم برم به علت سختی های بچه کوچک مخصوصا جاهایی که راحت نباشیم.یک ماه پیش برای برادرشوهرم رفتند خواستگاری و نظرشون مثبت بود هر دو خانواده.مادرشوهرم برای جلسه دوم انها رو دعوت کرد خونشون و به ما هم گفتن بیاین تا باهم اشنا شویم.خب ما هم قصد داشتیم بریم.اما چند روز قبلش پدرشوهرم به همسرن گفتن این خانواده نظم خاصی دارن و روزی ک ما رفتیم دختر دیگرشان در مراسم نبوده چون جلسات اوله و شما هم دوتا بچه کوچیک دارین که شاید اون روز شیطنت کنن بهتر هست که نیاین(البته با لحن خوب گفتن)خب ما هم گفتیم بله شما درست میگین و من خیلی ناراحت شدم خصوصا چون پدر عروس پزشک هستن و پدرشوهرم این موضوع خیلی براشون مهم هست که جلوی اونا آبروشون کاملا حفظ بشه.به هر حال ما نرفتیم و مراسم برگزار شد چند روز بعد مادرشوهرم گفتن که مادر عروس مارو زنونه دعوت کردند من هم گفتم با بچه سخته و نمیتونم بیام اما بعدش مادرشوهرم خیلی سعی کرد منو راضی کنه ولی من به خاطر ناراحتی از پدرشوهرم قبول نکردم ک خود عروس خانم به برادرشوهرم گفته بودن به زنداداشتون هم بگین بیان و من چون قصد داشتم رابطم با جاری ایندم خراب نشه قبول کردم و رفتم.ولی خیلی به خاطر این موضوع با شوهرم تو خونه بحث کردم.مشکلم اینه که خیلی این چیزا برام مهمه که بهم احترام گذاشته بشه و این که گفتن ما نریم خونه مادرشوهرم باعث شده خیلی نتونم با عروس خانم صمیمی بشم یا حس خوبی داشته باشم.و هنوز از دست پدرشوهرم ناراحتم.چند شب پیش پدرشوهرم گفتن شما چه حسی داری؟گفتم خب خوشحالم خانواده بزرگتر‌میشه.گفتن شاید شما هم حس خوبی نداشته باشی مثل پسرت که یه خواهر گیرش اومده و ناراحته ولی چیزی نمیتونه بگه.یا اینکه شما از الان اگه بدونی با هم یه سری فرقایی دارین مثلا اون خانوادش تهرانن و شما شیراز باعث میشه بعدا راحت تر کنار بیای درحالی ک من اصلا از ازدواج برادرشوهرم ناراحت نیستم.و خیلی بهم برخورد و باعث شد دوباره با شوهرم بحث کنم اونم میگه مگه من گفتم ک با من بحث میکنی به من نگو.دارم از چشم شوهرمم میفتم نمیدونم چه کار کنم

اطلاعات تکمیلی

سن ۲۶ جنسیت زن شغل مادر و خانه دار وضعیت تاهل متاهل
! سوال در انتظار پاسخ است .

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha
پرسش ها و پاسخ های مشابه

راهکارهای کاهش زودرنجی

پاسخ سلام دوست عزیزتشکر از اینکه سوالتون رو با ما در میان گذاشتیدهیچ رفتاری بی دلیل به وجود نمی اید وعواملی در به وجود آمدن آن دخیل هستند شخصیت فرد، ژنتیک، یادگیری ، کمبود اعتماد بنفس و تربیت فرد در دوران ...

زودرنجی و گریه کردن کودک

پاسخ با سلام در خیلی از مواقع گریه کردن می‌تواند برای گرفتن توجه بیشتر از والدین باشد. یا به این دلیل که بچه در مقابل گریه بازخورد گرفته است و گریه را راهی جهت دست یافتن به خواسته‌هایش میداند. می بایست برر...

وسواس فکری و حسودی بیش ازحد وزودرنجی

پاسخ سلام دوست عزیز رفتار شما میتواند ریشه در فرزندمروری شما و نوع نکاهی باشد که در کودکی با شما رفتار شده است اینکه به رفتارتان اگاه هستید و سعی در تغییر دارید بسیار خوبست سعی کتید اعتماد بنفستان را بالاب...

حس میکنم دچار وسواس فکری و زودرنجی شدم

پاسخ عوامل زیادی از جمله استرس زندگی، کم خوابی، کاهش سطح قند خون و تغییرات هورمونی می توانند باعث این احساس می شوند. زودرنجی شدید یا احساس تحریک پذیری طولانی مدت، گاهی اوقات می تواند نشان دهنده یک بیماری ج...