2794
سلام وقت بخیر من دختری 25 ساله هستم فرزند اول خانواده ام یه خواهر 2 ونیم سال کوچکتر از خودم و یه برادر 8 سال کوچکتر از خودم دارم ،من بچه ای کنجکاو و شاداب بودم ولی در ضمن خجالتی بودم،خانواده ما پدر سالاری بوده و هست بابام اخلاق تند داره همیشه از اول یه ترس خاصی ازش داریم پیش باباش کار میکرد،ازدواج مامان و بابام به صورت سنتی بوده ،مامانم خانم ساکتی هست همه چیز رو تو خودش انداخته الان اعصابش ضعیف شده،خانه داره من دختری درس خون و درس دوست بودم و هستم 4،5 سال پیش خالم اینا بهمون معرفی کردن تعریف و تمجید که آدم خوبیه بابام هم از چند تا همسایه و اینا سوال کرد گفتند آدم خوبیه بعد مامان و بابام گفتن به نظر آدم خوبی میاد از منم پرسیدن منم گفتم من تجربه ای ندارم شما میگین خوبه پس خوبه و سرکتاب باز کنین خوب بیاد خوبه ،با اینکه تحصیلات طرف مقابل اصلا دیپلم نبود من اون موقع کاردانی داشتم خانوادت مثل روستایی ها بود با اینکه ما معمولی رو به بالا بودیم شهرستانی بودن و فرهنگشون خیلی با ما فرق داشت،بعد 2،3 روز بعد خواستگاری جواب روبله گرفتن چون خانواده پرجمعیتی بودن الان یادم نیست 7،8 تا خواهر برادر بودن فکر کنم مامان و باباش اصلا نبودن یه خواهر داشت که خواستگاری و اینا رو میکرد اون گفت که زود عقد کنن بهتر است ما هم از همه جا بیخبر رفتیم عقد کردیم البته پسره بدونه ذوق بود ولی میگفتیم خجالتیه شاید،بعد عقد رفتیم با ماشین یه دوری بزنیم ولی نه حرف میزد نه دستم رو گرفته بود و نه ذوق و شادیی،گفتم شاید خجالتیه، یه بدر اومد خونمون تا سند ازدواج رو ببره برا وام ازدواج مامان چای آورد اونم گفت چقدر داغه از قصد ریخت رو پای من گفت داغه ها دو سه روز بعد من رو برد بیرون داشت رانندگی می کرد میگفت آلام میبرمت زیر کامیون تا بکشتم بعد گفت میندازمت تو دره بعد طوری کرد که قطارها چندتا ماشین به هم خوردن ،هیچ خیالش نبود،بعد یه انگشتر اورد گفت یه دختری رو می خواستم ندادن بهم اسمش فلان بود الان میدم بهت ولی حیف شد بهم ندادی منم ناراحت شدم ولی به رو نیووردم هر جی میگفتم مخالفت میکرد بعد منم گریه کردم فقط یه بار برد من رو بیرون اونم گریه کردم فقط،من مطرح کردم مامانم و بابام دستشون درد نکنه با هام همراهی کردن گفتن اذیت میکنه جدا شین بهتره،بعد هر سری میومد در میزد باز نمیکردم اینا آخر راضی کردیم به جدایی،اونم روز اول تو حل اختلاف قاضی گفت این کیه دیگه قرصیه روانیه خوبه که تموم شه بعد جدا شدیم خدا رو شکر اونم بدوم هیچ چیزی،بعد منم تا حالا نه با پسری حرف زده بودم نه جلف بودم ولی دختری مدرن و سنتی و مذهبی با هم بودم و هستم چون یهویی و سریع پیش اومد خدا روشکر هیچ کدوم از دوستای دانشگاه نفهمیدن کارشناسیم رو خوندم با این وجود تو خونه ناراحت بودم اعصابم نمی کشید و هر چیزی رو بزرگ میکردیم بعد دو و جر بحث میشد الان من اعصابم نمیکشه افسردگی گرفتم هیچ لبخند به لبم نمیاد اصلا دلخوشی ندارم اونقدر گریه کردم زیر چشم چروک شده اذیتم به خدا شکر میکنم که از دست اون غول راحت کرده راحت کردن ولی من برا خودم بزرگ کردم مامانم اینا سهل انگاری کردن یا سادگی بی تجربگیشون گریبانم رو گرفت من مشکلی با ازدواج خواهرم قبل من ندارم الان خواهرم چند مدت با یه پسری حرف میزنه به منم نگفته ولی الان علنی کردن تازه با فلانی حرف میزنه اونم خیلی مذهبی هست نا مرتب شلخته ببخشید اوممول هست ولی مامانم خواهرم رو راضی کرده که خوبه اینام خواستگاری کردن دارم با هم آشنا میشن ولی من اصلا نمیپسندم عقیده ها رو نمیدونم دلم اصلا رضایت نمیده،نمیدونم اصلا شبیه مردای بزرگه 10 سال از خواهرم بزرگتره وضع خوانوادشون ضعیف به معمولیه کارش هنوز معلوم نیست الان این موضوع من رو اذیت میکنه که من رو مثل غریبه میدونن مثلا میگن شغلش به بقیه بگیم فلانه به منم همون رو میگن الکی میگن به بقیه فوق لیسانس به منم همینطور الکی میگن تازه آشنا شدن ولی از عید با هم حرف میزنن ،حالا منم اذیتم فقط لا خودم حرف میزنم که من برا اینا فرقی با بقیه ندارم عقیده پسره خیلی افراطیه نباید آرایش کنی نباید لباس بپوشی نباید.... ولی اینا راضی هستن،حالا من میخوام برای ازدواج آینده هر وقت خواستم فقط به طرف مقابل بگم نه به کل خانواده و فامیلشان الان نمیدونم قضیه من رو بهش گفتن یا نه هر وقت هم ازشون میپرسم نمیگن مامانم میگه صمیمی باشین ولی بااین کارا که به تو ربطی نداره انتظار داره بعد ازدواج صمیمی بمونیم ،الان این طرف یه دوست صمیمی داره که کارمنده اونم اعتقاداتش مثل این پسره افراطیه منم خوشم نمیاد ولی چون مومنه و کارمنده مامانم راضیه ولی مامان اینا که سنتی بیان خواستگاری ولی من نمیخوام گذشته برام دوباره پیش بیاد ،میخوام ببینم کیه اخلاقش اصلا ظاهرش چیه ببینم خوشم میاد یا نه ولی مامان میگه ببین قضیه من رو قبول میکنه یا نه ،میگه اگه قبول کنه خوبه ولی من میخوام همسر آیندم افتخار کنم احساس غرور کنم ولی همش باید اینا سرکوبم کنن که اینجا نرو این رو نکن فلان جا نرو اصلا من میخوام کار کنم ولی کار درست پیدا نکردم اگه پیدا کنم هم نمیذارن برم که الان بخدا هیچ کس رد ندارم باهاش مشورت کنم ولی هیچ کس نیست از شما میخوام راهنماییم کنین ممنون چاره ای ندارم بخدا
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام دوست عزیز شاید به ظاهر و ازنظر قانونی شما یک ازدواج ناموفق داشته باشید ولی من اصلا عقیده ندارم که شما مطلقه هستید شما یک تجربه داشتید که بسیار برای انتخابهای بعدی کمکتون میکنه پس نه تنها به چشم یک شکست نگاه نکنید بلکه خوشحال هم باشید که خیلی زود متوجه شدید وزندگیتون رو مدیریت کردید نمیدونم برای تغییر شناسنامه اقدام کردید یا خیر؟ میدونید که میتونید به ثبت احوال برید ودر خواست بدید ازدواج قبلی رو از شناسنامه شما پاک کنند البته در صورتی که پزشکی قانونی برگه بده شما دوشیزه هستید اگر شرایطش رو دارید این کار رو بکنید از خانواده دلخور نباشید بنظر شما بخاطر شرایطی که دارید حساس شدید گرچه دلسوزی شما نسبت به خواهرتون قابل تحسین هست ولی فکر نکنید اگر از شما چیزی روپنهان میکنند بخاطر اینه که شما رو غریبه میدونند بنظر میاد میخوان مراعات حال شما رو بکنند چون فکر میکنند شما بایادآوری خاطرات گذشته اذیت میشی شما باید تغییر رو از خودت شروع کنی تا دیگران هم در رفتارشون نسبت به شما تغییر کنند وقتی افسرده وعصبی و بدون انگیزه هستی اطرافیان هم فکر میکنند از نظر روحی اوضاع مناسبی نداری و هر موضوعی رو باهات در میون نمیزارن برای تغییر خودت باید دیدگاه ونگرشی که نسبت به خودت داری رو تغییر بدی شما چیزی رو از دست ندادی فقط تجربت نسبت به قبل بیشتر شده میتونی دوستانه با خواهرت صحبت کنی ونظرت رو بگی وبه خانوادت هم همین طور بگو که انتخاب اشتباه گذشته بخاطر عجله و عدم شناخت خانواده ها از همدیگه بود پس برای این خواستگار کمی اگاهانه واز روی شناخت تصمیم بگیرند گرچه میفرمایید از عید دارن باهم صحبت میکنند پس حتما به یه شناخت کلی رسیدن شما فقط نظرت رو بگو ولی انتظار نداشته باش که گوش کنند یا نکنند . و دلخور هم نشو شما خیلی جوان هستی وفرصت برای انتخابهای بهتر داری. برای هر کسی هم که اومد خواستگاری نمیخواد توضیح بدی که نامزد داشتی فقط به کسی که مطمعنشدی میخوای یه توضیح کلی بده که بخاطر عدم شناخت این اتفاق افتاد وحتی اسمش هم در شناسنامه شما نیست ولی چون شما مبنای زندگی رو در صداقت گذاشتید باهاشون در میون گذاشتید میتونم درک کنم که سخت گیری خانواده چقدر آزارتون میده ولی مطمعن باشید براشون مهم هستید که اینقدر بهتون توجه دارند میتونید ادامه تحصیل بدید ویا در کلاسهای مورد علاقتون ثبت نام کنید . وقت خودتون رو با فعالیتهای مورد علاقتون پر کنید هر وقت سوالی داشتید ونیاز به مشورت ، خوشحال میشم کمکتون کنم

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha
پرسش ها و پاسخ های مشابه

احساس گناه در مقابل خواهر کوچکتر

پاسخ درود بر شما نرم‌افزارهایی مثل یاهومسنجر یا اپلیکیشن‌هایی مانند تلگرام، واتس‌اپ، ایمو و... به تنهایی بد یا خطرناک نیستن. مفید یا مضر بودن‌شون بستگی داره به اینکه چطور ازشون استفاده کنیم. همونطور که شم...

ازدواج با پسر کوچکتر

پاسخ سلام دوست عزیز متوجه شرایطی که در آن قرار گرفته اید هستم.به نکته خوبی درصحبتهایتان اشاره کردید و آن وابستگی به این فرد است و حتما میدانید که وابستگی در رابطه فرد رو بسیار اذیت میکند موارد مهمی در این ...

ناراحت شدن از کوچکترین مسائل

پاسخ دوست عزیزم سلام. وقت بخیر. برداشت شما از اتفاقات ممکن است حقیقت نداشته باشد و همانطور که خودتان گفتید اصلا منظور شخص مقابل شما نبوده باشید . بهتر است در چنین مواقعی از احساستان با شخص مقابل صحبت کنید ...

ازدواج با مردی که از من کوچکتر است

پاسخ سلام دوست عزیز توی هیچ رفرنس علمی نوشته نشده که کوچیکتر یا بزرگتر بودن خانم میتونه موجب موفقیت یا شکست ازدواج بشه.مهم میزان تفاهم و پختگی و بلوغ روانی دو طرف هستش. و همینطور جابجا نشدن نقش ها به واسطه...