بعد از سفر گریه میکرد
«وقتی بعد از یک ماه برگشتیم تهران، آراد هیچچیز نمیخورد. مدام گریه میکرد؛ به زندگی در طبیعت عادت کرده بود و آپارتمان و هوای تهران را نمیتوانست تحمل کند. مجبور شدیم مدتی هم برویم شمال تا حالش بهتر شود.» مریم، مادر آراد، پیش از به دنیا آمدن فرزندش به بیش از بیست کشور در اروپا تا شرق آسیا با کولهپشتی و اقامت در چادر سفر کرده بود: «همه میگفتند شما بچهدار شدید دیگر خانهنشین میشوید؛ اما من در ذهنم بود تا زمانی که آراد را میتوانیم روی دوشمان ببریم، سفر برویم و هیمالیا غول مرحله آخر بود.»مریم این بار سفرش را از بسیاری از آشنایان پنهان کرد؛ چون همه برای او و فرزندش دلسوزی میکردند. کسانی که ذوق و شوق چشمهای آراد را در مواجهه با طبیعت بکر ندیده بودند و همیشه فرصت بازی کردن کودکانشان با گل را از آنها دریغ کرده بودند مریم را متهم میکردند که به خاطر خودخواهی خودش بچه را هم به دردسر میاندازد. مریم اما فکر همهجا را کرده بود. در سفری که شرح بعضی وقایعش را اینجا میخوانید زندگی را بهاندازه زندگی در شهر برای آراد آسان کرد تا او این تجربه متفاوت و پر از حس و حال را در حافظهاش ثبت کند. نتیجه اینکه سفری که بهظاهر از دید همه برای آراد با نگرانی و سختی همراه بود آنقدر به او خوش گذشت که دیگر نه به اتاقش رضایت میداد نه به اسباببازیها و کارتونهایی که سرگرمی همیشگیاش بودند.
مسئله فقط عادت بود
«هیچکس بیشتر از یک مادر بچهاش را دوست ندارد. من هم به این فکر کردم که حتماً خانوادههایی در روستاهای آن ارتفاعات زندگی میکنند که آنها هم بچههایی کوچکی دارند؛ پس بههرحال میشود بچه را به این سفر برد، فقط باید عادتش دهیم. علاوه بر اینکه ما بهطور عادی در تهران در ارتفاع 1500 متری از سطح دریا زندگی میکنیم و از این نظر نسبت به اروپاییها خیلی شرایط مناسبتری داریم.» از اسفندماه سال 95 که مریم بلیتهای سفر را بهعنوان هدیه تولد به همسرش داد، تمرینها آغاز شدند. هرروز عصر به درکه میرفتند و هرچند هفته یکبار ارتفاع را بیشتر میکردند. بار اولی که تا ارتفاع 2800 متری «پلنگ چال» بالا رفتند 14 ساعت در راه رفتوبرگشت بودند و بعد از هر 300 متر ارتفاع توقف میکردند چون ممکن است دو کیلومتر راه بروید؛ اما دو متر ارتفاع بگیرید. این کارها برای این بود که بدن آراد به تغییر فشار هوا عادت کند: «مثلاً نمیشود شما بچه را با تلهکابین و ناگهانی به ارتفاع خیلی بالا منتقل کنید.» مریم دراینبین ضربان قلب، تنفس و درجه حرارت بدن آراد را چک میکرد: «خیلی کوچک بود، اوایل که هنوز یک سالش هم نشده بود. نه سرگیجه میفهمید نه حالت تهوع و نه هیچکدام از عوامل ارتفاع زدگی، خودش هم که نمیتوانست به ما بگوید، برای همین در فواصل کوتاه چنددقیقهای و مدام کنترلش میکردیم تا مطمئن شویم حالش خوب است.» آراد اما مقاومتر از آن بود که پدر و مادرش فکر میکردند و تمرینها تا جایی خوب پیش رفت که همان مسیر 14 ساعته را به چهار ساعت کاهش دادند.به کرگدنها میگفت آهو!
حوصله آراد اصلاً در این سفر سر نرفت؛ در مسیری که از دل جنگلهای انبوه وحشی میگذشت، هر پرنده و خزنده و چرندهای را که تا قبل از آن پشت حصارهای باغوحش یا در کارتونهای تلویزیون دیده بود، با چشمانش کشف میکرد. کرگدنها را از نزدیک میدید، آببازی با فیل در رودخانه را تجربه میکرد و البته به همه حیوانات میگفت آهو! آنقدر که بسیاری از خارجیان که هم مسیرشان بودند هم یاد گرفته بودند به هر حیوانی بگویند آهو و ذوق کنند!نزدیک بود کروکدیلها حمله کنند
هیجان هیمالیا نوردی اما برای این کودک کوهنورد به دیدن آهوها ختم نشد و مادرش مریم، در تجربیات خطرناکتری هم فرزندش را سهیم کرد. یکی از آنها عبور از رودخانه کروکدیلها قبل از شروع كوهنوردی در پارك جنگلی چيتوان، یکی از شهرهای نپال بود. «به ما گفته بودند رنگ لباستان نباید جیغ باشد و اگر صدایی از قایق بلند شود کروکدیلها بالا میآیند، اولش نمیترسیدم اما وقتی نشستم و دیدم کروکدیلهایی به طول سه متر درست کنار قایق سبک ما شنا میکنند و دهانشان را باز و بسته میکنند، ترسیدم.» سروصدا کردن در آن شرایط خیلی خطرناک بود: «همینکه نشستیم آراد داد زد مامان، مامان! شیر میخواست و من مجبور شدم کل مسیر را به آراد شیر بدهم تا دوباره بلند چیزی نگوید! قایقران سریع ایستاد و چوبش را نگه داشت و آماده بود که کروکدیلها اگر سرشان را از آب بیرون آوردند دورشان کند. همه در قایق ترسیده بودند و به قایقهای اطراف هم گفت که به من کمک کنید یک بچه کوچک اینجاست. وقتی خواستیم پیاده شویم به من گفت تابهحال هیچوقت اینقدر نگران مسافری نبودهام. همه میگویند تو الآن با خنده این خاطره را تعریف میکنی! اما اگر اتفاقی میافتاد خودت را نمیبخشیدی، اما من این را میگویم که هر بچهای ممکن است همینکه در خانه میدود اتفاقی برایش بیفتد. با این معادلات من نباید هیچ کاری در زندگیام انجام دهم چون ممکن است اتفاقی بیفتد!»این آسانگیری تنها در سفر از رودخانه نبود، مریم در تمام طول سفر این ویژگی را حفظ کرده بود و بهنوعی سبک زندگیاش با این روحیه سازگار است. بااینحال همه شرایط آسودگی را هم برای پسرش در سفر مهیا کرده بود. «ما در هر پانصد متر ارتفاع یک روز اقامت میکردیم تا بدن همه عادت کند. در هر روستایی اقامت میکردیم بچههای زیادی بودند. وقتی در هر 300 متر ارتفاع به روستا میرسیدیم، بچههایشان میآمدند آراد را از من میگرفتند. دختربچههای هفت، هشتساله به او غذا میدادند که خیلی آشنا، کار بلد، بسیار مهربان و بچهدوست بودند. اینجا شما بروی رستوران هیچکس حاضر نیست فرزندت را بگیرد که غذا بخورید اما آنجا همه خودشان این کار را میکردند.» جالب اینجاست که مریم برای آراد غذای ویژهای به همراه نبرده بود: «احساس کردم هر چه بچههای آنها میخورند آراد هم میتواند بخورد. مثل سیبزمینی، تخممرغ، شیر، عسل، نودل، برنج و مرغ. من نمیتوانستم برای یک ماه فقط چند کوله غذای آراد را همراهم ببرم. تنها چیزی که حجم زیادی داشت پوشک بود. خودم هم باورم نمیشد اما در ارتفاع 4 هزار متری هم روستاهایشان انواع پوشک داشتند که البته خیلی گران بود. هر دارویی که پزشک لازم دانسته بود مثل سرماخوردگی، حساسیت، اسهال و تنفس را هم برده بودم و اتفاقاً همه آنها در طول سفر لازم شدند؛ اما من نگران نبودم چون داروها را خورد و خوب شد.»
تمامش رو دوبار خوندم و خیلییییی لذت بردم
تصمیم دارم مقداری سبک زندگیمو تغییر بدم
ممنون مریم جون
بسیار عالی
خیلی جالب بود به نظرم این تصور اشتباهیه که با اومدن بچه دیگه هر نوع ماجراجویی تعطیل بشه حساسیت زیادم خوب نیست
من واقعا از این متن کلی لذت بردم، آفرین به پشت کارشون.
من تمام متنو خوندم و کلی کیف کردم واقعا بهتون تبریک میگم خیلی عالی بود
من پسرم چهار سال و نیمه و وقتی بیرون پارک و گردش میبرمش همیشه استرس دارم که اتفاقی براش پیش نیاد واقعا ار این حسم بدم میاد ولی اصلا دست خودم نیست.