بامداد بابا، سلام!
این هفته میخواهم برایت از حس پدری این روزها بنویسم. هر روز داری شیرینتر میشوی برایم. مثل خودم «ددری» هستی. منتظر می مانی هفت عصر بشود و بیایی توی بغلم و در اولین فرصت از خانه بزنیم بیرون. یادم رفت برایت بگویم چند وقت است یک ساعت زودتر می آیم خانه تا بیشتر با تو باشم و کمک حال مادرت.
عزیز دلم
تو نمیدانی خودت، که دیدن چهره خندان و ذوق زدهات پشت در، در ساعت هفت و چند دقیقه بعد از ظهر چگونه خستگی کار را با خودش میشوید و میبرد. نمیدانی چهطور ده بیست دقیقه توی تاکسی راه آمدن به خانه را به شوق دیدنت دل دل میکنم. بین خودمان باشد بعضی وقتها که طول میکشد تاکسی پر شود، کرایه صندلیهای خالی را هم میدهم تا زودتر به خانه برسم.
بامداد با مزهام
بیرون از خانه را دوست داری اما طنز ماجرا این جاست که سوار ماشین که می شوی به اولین چهار راه نرسیده خوابت میبرد. بعد، تمام مدتی که بیرون هستیم در خواب نازی. انگار که هوای بیرون از خانه برای چرت شامگاهیات دلخواهتر است. انگار شبیه به آرزوی ما آدم بزرگهاست شوق بیرون از خانه رفتن تو. حتی با شنیدن واژه «ددر» ذوق میزنی. وقتی لباس بیرون میپوشیم منتظری از در خانه بیرون رویم. حتی اگر شده به اندازه حیاط یا پارکینگ خانه اما به محض بیرون رفتن خوابت میبرد. مثل ما آدم بزرگها که هیجان داریم برای رسیدن به چه و چه. به فلان مدرک و فلان ماشین و فلان خانه و فلان گوشی و فلان سفر. اما وقتی به دستش آوردیم خوابیم. تجربه اش نمیکنیم. چه قدر همه ما آدم بزرگها هنوز بچهایم در آرزومندی.
بامداد گلم
رسیدیم خانه. مثل همیشه که میرسیم به خانه، چشمهایت را باز کن. به خانهمان خوش آمدی.
هفته هجدهم/ دوباره سفر میکنیم