سلام بامداد زندگیام
یکی دو روز در خانه مامان و بابای مامان میمانیم و راهی سفر دوم میشویم. همه با هم. با مامان و بابای مامان و مامان و من. جاده زیبای بین دو شهر از یک جا دیگر بارانی ست. باران تند. خبر دارم که بعد از تولد تو سیل آمده در شهر پدریم. سیل بیسابقه سهمگین. پدرم پشت تلفن گفته که در عمر شصت و ششسالهاش ندیده چنین سیلی. اصلا برای همین سیل بود که آنها نتوانستند بیایند تو را ببینند. شهر را آب گرفته بود و پلهای بین شهرها شکسته بود. حالا هم که باران دارد بیامان میبارد. انگار سفر و باران را با ناف تو بریدهاند.
عزیز دل بابابزرگ و مادربزرگ
بالاخره میرسیم به شهر پدریت. چه ذوقی میکنند مادربزرگ و پدربزرگ از دیدنت. همان شب اول همه عمهها و عموهای بیشمارت هم میآیند تو را ببینند. کمی پیش از تو پسرعمهات به دنیا آمده و دیدن شما دو نفر کنار هم ذوق مکرری دارد.
بامدادم
میدانم که هر آنچه این روزها میبینی از حافظهات میگریزد و به عدم فراموشی میرسد. اما نشان دادن شهرم به تو انگار برای من یادآوری خاطرههاست. نارنج حیاط خانه پدربزرگ را به تو نشان میدهم، کوچهباغها و نخلستانها را به تو نشان میدهم، آفتاب جاندار شهرم را میگذارم که بر پوست نازکت بتابد، بوی بهارنارنج و سبزه بهار را میگذارم که در مشامت بپیچد.
بامداد عزیزم
مادربزرگم مشتاق دیدن توست. سال گذشته در گوش مادرت خوانده که امیدوار است که سال دیگر بچه بغل پیش او بروی. حالا دعایش مستجاب شده. دیدن تو در آغوش مادربزرگم، همین چند دقیقه، دیدن همین تصویر چنددقیقهای به چند صد کیلومتری که سفر کردم با تو میارزید. کاش آن دکتر کنارم بود و میگفتم به قول شاعر «یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش» آقای دکتر. شاعرها را که یادت هست از نامه اول بامدادم؟
عزیزکم
گاهی آدمبزرگها وقتی میخواهند سن کسی را بگویند میگویند چند بهار از عمرش گذشته است. تو داری اولین بهار عمرت را میگذرانی. این بهار و دو بهار دیگر در خاطرهات نمیماند. از وقتی که بهار را میفهمی قدرش را بدان. عمر آدمی کوتاه است. بسیار کوتاه. به قول شاعر "سال دگر که دارد امید نوبهاری؟"
هفته هفتم/ دومین سفر سه نفره
هفته ششم/ با تو پیش طبیب
هفته پنجم/ زندگی سه نفره
هفته چهارم/ امان از آرزوهای پدرانه
هفته سوم/ از روزهای دوری
هفته دوم/ پدر خوب، پدر بد
هفته اول/ تولد در بامداد بارانی