سیوهفت سال از خدا عمر گرفتم ! از وقتى كه خودمو شناختم و قدرت تشخيص در من شكل گرفت ، عاشقِ غذاها شدم، خوردن نه از براى سيرى بَل لذتى وصفناشدنی از تجربه مزهها و طعمها بود! تا اينكه همهچیز عوض شد، کمکم نگاهم تغيير كرد، ايراد گرفتنها شروع شد ،كمتر غذايى به دلم مینشست...كمتر با غذايى دمخور میشدم ... روى غذاها حساس و حساستر شدم ... روى طعمها و مزهها ، روى چاشنى و رنگ و روى غذا...| لذت نبردنها...لذت نبردنها ...|تا اينكه با خودم گفتم يه عمر ايراد گرفتى و تزِ بيخودى دادى ، اگه عُرضه دارى يه غذايى درست كن ببينم! اصن بلدى يه مرغ ساده دُرُست كنى؟ غذاى مشكل هم نميخوادا، همينم درست كنى كافيه...!
.
دست به كار شدم... پس از طى كردن ساعتهای طولانى در آشپزخانه، پس از كثيف كردن حدوداً ٣٧ ظرفِ مختلف، پس از وارد كردن كلى خسارت جانى و مالى ...
نتیجهاش شد چيزى كه میبینید...
پلو علاوه بر نداشتن نمك و خشك بودن، يه كم ته گرفته بود . مرغ يه مزهی عجيبى داشت ، هم ترش بود هم بیمزه، عطر خوبی نداشت ...يَنى مزهی خاصى نداشت، اصن درست نپخته بود، بعضى قسمتها خيلى سرخشده بود و بعضى قسمتها هنوز آبپزی بود... هويج درست نپخته بود و زنده بود، زرشکها زياد سرخ شده بودن و بعضى هاش سوخته، يادم رفته بود به زرشك شكر اضافه كنم، زعفرونِ پلو زيادى بود و رنگش به سرخى میزد، ماست بوى يخچال میداد، توى سالاد شيرازى نسبت گوجه و خيار رعايت نشده بود و پیاز از سر بیحوصلگی اضافه شده بود، آبغوره ش خيلى رقيق بود و نعناع خشك هم خيلى كم ريخته شده بود... در كل مالى نبود...
فقط سبزیها تر و تازه بودن كه اونم كارِ من نبود!
خب الان چیشد😐😐😐