سلام بامدادم
حالا برگشتهایم به خانه و داریم اولین روزهای زندگی سه نفره را تجربه میکنیم. تا قبل از سفرت مادربزرگ و پدربزرگ خانه بودند و سفرت هم به خانه آنها بود. حالا دیگر خودمانیم و خودمان. خودمان سه نفریم و ذوقها و شادیها. خودمان سه نفریم و نگرانیها و دردها. این روزها دارم میفهمم که چه قدر زندگی سه نفره با زندگی دو نفره فرق دارد. مخصوصا حالا که تو خیلی کوچکی هنوز، جهان ما دو نفر انگار بر مدار تو میچرخد. تقسیم کارها بیشترش درباره توست: نگه داشتن بامداد، پوشک عوض کردن بامداد، شستن بامداد، آرام کردن بامداد، دارو دادن به بامداد، خواباندن بامداد، دارو خریدن برای بامداد، لباس خریدن برای بامداد، دکتر بردن بامداد،... حالا که نگاه میکنم میبینم هیچ کدام جز شیر دادن که در این فهرست نیست را تنهایی انجام ندادهایم. همه را یا با هم انجام دادهایم یا به نوبت اما هر دوتایمان. انگار که تو ما را به هم نزدیک کردهای.
بامداد عزیزم
زندگی دو نفره البته که همیشه گل و بلبل نیست. بحثهایمان هم حالا البته بیشتر درباره توست. گمانم حالا که اختلافنظرهای گاهگاهمان درباره توست، کمتر کنار میآییم و البته آخرش کنار میآییم. جور غریبی ست. کمتر کنار میآییم چون فکر میکنیم که نظر نفر دوم ممکن ست به تو آسیب بزند. بالاخره کنار میآییم چون نمیشود تو را لنگ در هوا نگه داشت. بالاخره باید درباره دکتر بردن یا نبردن، درباره بغل کردن این طوری یا آن طوری و درباره هر آن چیزی که درباره توست تصمیم گرفت. سریع. انگار آمدن تو مدارای در لحظه را آموخته است.
هفته چهارم/ امان از آرزوهای پدرانه
هفته سوم/ از روزهای دوری
هفته دوم/ پدر خوب، پدر بد
هفته اول/ تولد در بامداد بارانی