سلام پسرم
سخت است که چند روز به تو عادت کنم و حالا چند روزی باشد که تو را نبینم. چند روزی باشد که از سر کار که به خانه میآیم اول تو را نبینم و نبوسم و نبویم. اما این چنین شده است. در جایی از جهان که ما زندگی میکنیم رسم است که مادرهای مادرها به کمک فرزندانشان میآیند. مادربزرگ تو هم، دستش درد نکند، روزها پیش از این که بیایی مهمان ما بود و روزها بعد از به دنیا آمدنت پیش ما ماند. خانه ما از هم دور است. در دو شهر که بینش چند دشت و کوه است. مادربزرگت که خواست برود، مادرت طاقت نیاورد. از من پرسید که برود و تو را با خود ببرد تا چند روز دیگر یا نه؟ سخت بود. بسیار سخت اما اگر حال مادرت خوب نباشد حال پسر هم خوب نیست.
بامدادم
روزهایی که دور بودی از من، اعتراف میکنم که روزهای سختی بود. من کم تنها نبودهام در خانه. این تنهایی اما جنسش فرق داشت. همان قدر که شادی آمدنت عمیق بود، جای نبودنت هم بدجوری خالی بود. این روزها دلخوش بودم به عکسها و فیلمهایی که مادرت میفرستاد. تو به اولین سفرت رفته بودی. در اولین ماه زندگیت. پسر خوشسفری بودی انگار. ذوق میکنم که فیلمت را میبینم و نگاهت را نگاه میکنم. ذوق میکنم که سکسکهات را میشنوم. ذوق میکنم که دستوپا میزنی. ذوق میکنم که ناگهان سکوت میکنی و محو چیزی در دوردست میشوی. ذوق میکنم حتی از صدای گریههایت.
بامداد جان!
دوری از تو را باید از حالا تمرین کنم. زندگی یک دور شدن مدام از پدر و مادر است. اول مهدکودک، بعد مدرسه، بعد دورهمی با همسالان، بعد اردوها، بعد سفرهای چندنفره با دوستان نوجوان و بعد معلوم نیست کدام دانشگاه در کجای جهان. زندگی خوب یک دور شدن و مستقل شدن مدام از پدر و مادر است و هر دوتایمان باید به آن عادت کنیم. من، اول.
هفته اول/ تولد در بامداد بارانی
هفته دوم/ پدر خوب، پدر بد