2783
درد دل‌های مربی/ بچه‌های من خاص هستند!

درد دل‌های مربی/ بچه‌های من خاص هستند!

1395/02/22 بازدید4212

نی‌نی سایت: من 10 سال است که آموزگار پایه آمادگی مقدماتی مدرسه استثنایی هستم. با کودکانی کار می‌کنم که نیازهای ویژه ذهنی دارند؛ به عبارت شناخته شده‌تر کودکان کم توان ذهنی... عقب‌ماندگان ذهنی. می‌خواهم یک روز کاری‌ام را برای‌تان تصویر کنم تا با سختی‌ها و تفاوت کار من در مقایسه با یک معلم معمولی بیشتر آشنا شوید.
اول باید بگویم که بچه‌های ما وقتی به مدرسه می‌آیند بلافاصله وارد کلاس اول نمی‌شوند. اگرچه 7 سال سن دارند اما به پایه آمادگی مقدماتی می‌روند تا چیزایی که یک بچه عادی از اطلاعات و مهارت‌های کلی‌ دارد، بیاموزند. امور روزمره، از ارتباطات خانوادگی گرفته تا غذا خوردن مستقل و توالت رفتن و تمیز کردن بینی را معلم کلاس به آنها آموزش می‌دهد.

من همیشه وقتی می‌خواهم درباره‌شان حرف بزنم، از لفظ «بچه‌هام» برایشان استفاده می‌کنم چون واقعا بچه‌های من هستند.. اگر عشق نباشد نمی‌شود این کار را ادامه داد، چون خیلی سخت‌تر از چیزی است که تصور می‌شود. ما معلمان استثنایی کمترین بازخورد ممکن را از بچه‌هایمان می‌گیریم؛ به عنوان مثال، اغلب افراد تصورشان از محیط کلاس مدرسه 30 نفر بچه شاد و خندان است که آماده‌اند در جواب سوال‌های ساده معلم یک صدا فریاد بزنند.
در صورتی که واقعیت این است که در کلاس ما 7 تا 11 نفر بچه حضور دارند که بعضی‌شان حتی نشستن روی صندلی را هم بلد نیستند و وقتی سوالی می‌پرسی نه تنها هیچ صدایی بلند نمی‌شود بلکه اگر خوش شانس باشی تک و توک جواب‌هایی آن هم خیلی آهسته می‌شنوی!
همه مادرها مرا می‎شناسند! آنها معتقدند که من معجزه می‌کنم! یکبار یکی از اولیا این را به من گفت... گفت: «خانوم همه میگن شما میتونی بچه‌ها رو بفرستی عادی...میگن شما معجزه میکنی تو کلاست!» معجزه را نمی‌دانم، اما من تمام تلاشم را می‌کنم که هر سال حداقل یک دانش‌آموز از کلاسم به مدارس عادی برود. هر چند که هیچ‌وقت تشویق یا تقدیری نمی‌شوم مگر همین تشکرهای والدین. اما همین که بتوانم سرنوشت کسی را عوض کنم برایم یک دنیا ارزش دارد.
امسال روز اول مهر مثل همیشه به مدرسه رفتم. البته این را هم اضافه کنم که در تعطیلات تابستان هم در مدرسه بودم، هم برای کلاس‌های خصوصی که در طول تابستان برگزار می‌شود و هم کمک به کادر مدرسه برای آماده شدن مدرسه در سال جدید تحصیلی.
اغلب بچه‌ها را روز ثبت نام‌شان دیده بودم و نسبتا می‌شناختم. 3 نفرشان از پارسال قبول نشده بودند و بقیه جدید بودند. با یک نگاه هم می‌توانستم سطح‌شان را تشخیص دهم. بعضی مادرها که مرا می‌شناختند خوشحال بودند که فرزندشان در کلاس من است و بقیه با تردید مرا نگاه می‌کردند. بالاخره اسم‌ها را خواندم و با بچه‌ها رفتیم سرکلاس، مادرها را هم عاقبت از کلاس‌ها و سالن مدرسه بیرون فرستادند. بالاخره من و بچه‌هایم در کلاس تنها شدیم.
نگاهی بهشان انداختم، هر کدام گوشه‌ای کز کرده بودند و مرا نگاه می‌کردند؛ معلوم بود که ترسیده بودند. 7 دختر در کلاس بودند. کوچک‌ترین‌شان 7 سال داشت و دانش‌آموز جدید بود و بزرگ‌ترین‌شان دختری 10 ساله بود که سال گذشته نیز دانش آموز خودم بود. 2 نفرشان کلام نداشتند، 1 نفر خیلی حرف می‌زد و بانمک بود، 1 نفر خجالتی بود و مشکل گفتاری داشت، یکی سندرم داشت و آن یکی هم که از بدفرمی دستش مشخص بود تشنجی است، مرتب یک جمله را تکرار می‌کرد. یک نفر هم روی صندلی چندمعلولیتی نشسته بود خیلی خوشگل و آرام بود و اسمش را طوری گفت که به سختی توانستم بفهمم.
ادامه دارد...

ماه/ معلم مدرسه استثنایی

ارسال نظر شما

login captcha
ممنون معلم فداکار موفق و پیروز باشید
خیلی زیبا بود منتظر ادامه هستیم. ممنون
فرشته ها روی زمین هم می آیند. خدا قوت فرشته زمینی...
بسیار زیبا واقعا لذت بردم از خوندن تک تک کلمات خدا قوت عزیزم
2788

پربازدیدترین ها