درد دلهای مامان، دلنوشتههای مادرانی است که تجربیات واقعیشان را، نگرانیها و شادیهای مادرانهشان را از دوران بارداری تا تولد و بزرگ کردن کودکشان، با نینیسایتیها درمیان میگذارند.
نینی سایت: وقتی جواب آزمایش هپاتیت سی در ماه هفتم بارداری منفی شد، خیلی خوشحال شدم اما یک مشکل بزرگتر برایم به وجود آمد: ترس از بیماری! از آن آزمایش اشتباه به بعد، وسواس بیمار گونهای گرفته بودم. هر جا که میرفتم سعی میکردم به چیزی دست نزنم. در آزمایشهای بعدی مدام میپرسیدم که آیا همه چیز تمیز است یا نه؟ وقتی به خانه برمی گشتم همه اتفاقها را صد بار در ذهنم مرور میکردم که نکند به چیزی دست زده باشم که بیمارم کند. حتی تا ماهها پس از زایمان هم این ترس دست از سرم برنداشت.
خیلی سعی میکردم به چیزهای خوب فکر کنم اما نمیشد و آرام شدن ذهن و فکرم به زمان نیاز داشت. ماههای هشتم و نهم بارداری هم شکر خدا به سلامت سپری شد تا اینکه مهر ماه و وقت زایمان رسید. خودم خواسته بودم با بیهوشی کامل سزارین شوم. دو روز قبل از زایمان همه وسایل لازم خودم وشوهرم را جمع کردم، لوازم بچه را زودتر به خانه مادرم برده بودم. قرار بود تا چهل روز آنجا بمانیم.
روز 24 مهر ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم. این آخرین دقایقی بود که دختر عزیزم را در دل داشتم. فکر اینکه تا چند ساعت دیگر فرزندم را به دنیا می آورم هم خوشحالم می کرد هم نگران. آن روز دلم می خواست بیشتر نگهش می داشتم هنوز هم گاهی اوقات دلم برای تکانهایش تنگ می شود.
پس از رسیدن به بیمارستان با نامه ای که از پزشکم در دست داشتم یک راست به طرف صندوق رفتم و گفتم:"برای زایمان آمدهام" شوهرم نگاهی به من کرد و گفت:"شما با آسانسور برو بالا، من هماهنگ می کنم" خلاصه به بخش زایمان رفتم. از اینجا به بعد را مطمئنا همه مادرها به خوبی می دانند. رفتن در اتاق "لیبر" ، آماده شدن برای زایمان،رسیدگی های اولیه و سوار ویلچر شدن و وارد اتاق عمل شدن.
وقتی وارد اتاق عمل شدم همه پرسنل اتاق عمل انگار که صد سال است مرا می شناسند. همه با سلام و روی خوش سعی می کردند از استرس من بکاهند. پزشکم از همان بدو ورود به بخش جراحی به استقبالم آمد و حتی پشت ویلچرم را گرفت تا وارد اتاق شدم. حضور او خیلی به من دلگرمی می داد.راستی نگفته بودم پزشکم را عوض کردم و پیش دکتر زنانی رفتم که از قبل می شناختم زیرا ارتباط او با بیمار بسیار قوی تر بود و انرژی مثبت بیشتری به من می داد. مطمئنا شما هم می دانید که ارتباط بیمار و پزشک چقدر مهم است خصوصا در اولین تجربه مادر شدن. ساعت هشت بود که وارد اتاق عمل شدم. هشت و بیست دقیقه دخترم به دنیا آمد و ساعت ده بیهوشی با ماساژ شکمی بسیار دردناک کاملا از سرم پرید. اولین ثانیه های بعد از به هوش آمدن مادر شوهرم را دیدم که به پرستار می گوید :"زیر چانه بچه خط بریدگی است چرا اینجوری شده؟" با شنیدن این حرف دوباره استرس گرفتم و قلبم به تپش افتاد. اما پرستار جواب داد:" خال مادر زادی است نه بریدگی" اما این توضیح هم چیزی از اضطراب من کم نکرد. تمام ترس از بیماریام دوباره عود کرده بود. فکر میکردم نکند تانیا مشکلی دارد و مدام منتظر بودم او را ببینم. وقتی دخترم را آوردند مادرم خوش و خندان او را به بغلم داد اما من همش نگران ردی زیر چانه تانیا بودم. این اتفاق به ظاهر کوچک، شیرینی آن روز مهم را خدشهدار کرد.
خدا را شکر آن رد چیزی جز خال مادرزادی نبود اما الان که خوب فکر می کنم مقصر اصلی استرس آن روز را مادر شوهرم می دانم. نه اینکه چون مادر شوهرم است، این حرف را می زنم؛ او یا هر کس دیگر، وقتی یک مادر در شرایط من چیز نگرانکنندهای درباره فرزندش بشنود چقدر مضطرب می شود؟ به نظر شما بهتر نبود این سوال بیرون از اتاق پرسیده می شد یا اصلا پرسیده نمی شد؟ اگر خودم آن خال را می دیدم شاید اصلا برایم مهم هم نبود.
مامان تانیا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین