نینی سایت: وقتی سام میخوابد انگار دنیا خوابیده؛ خانه ساکت میشود، کارها را هم که هولهولکی و تند انجام میدهم تا قبل از دوباره بیدار شدنش تمام شده باشد و بعد حوصله ام سر میرود. با خودم فکر میکنم قبلا همه این روزها ، ساعتها و ثانیهها آخر چطور میگذشت؟!
جز سالهای اول ازدواج که کارمند بودم و وقت کم هم میاوردم ، بعد از استعفای خود خواسته و تصمیم به کار نکردن ،برای پر کردن اوقات باقیمانده ، شروع کردم به بیرون رفتن با دوستان، کافه نشینی، در سفرهای کاری همسر را همراهی کردن،کتاب خواندن ، استخر و باشگاه و ماساژ رفتن برای هر چه زیباتر ماندن و البته کمی هم کار کردن از راه دور در منزل.
ما هم مثل خیلی از زوج های جوان این دوره و زمانه هزار دلیل داشتیم و می ساختیم برای بچه نخواستن. یکی دو سال اول ازدواج همسرم صحبت از دو تا سه بچه می کرد و من به شدت مخالف بودم و یک تز آرمان گرایانه داشتم؛ این که تا مطمئن نشدیم که بهترین امکانات رفاهی و آموزشی را می توانیم برای بچه فراهم کنیم ،اصلا فکر بچه داشتن هم گناه محسوب میشود و دلیلی ندارد وقتی هنوز خودمان در رفاه نیستیم، بخواهیم یک کودک بی گناه را شریک سختیهای زندگیمان کنیم. البته من آن زمان برای این حرفها دلیل خوبی داشتم و آن اینکه همسرم، هنوز مشغول تحصیل بود و تمرکز اصلی به جای پول درآوردن ،روی اتمام تحصیلات بود. ولی خب هر دوره تمام می شود و دوره جدیدی آغاز میشود و این ذات زندگی است.
چند سالی که گذشت نظر همسرم به آرامی تغییر کرد و کار به جایی رسید که کلا میگفت: بچه می خواهیم چه کار! دو نفری داریم زندگی می کنیم دیگه. طبق معمول هم که خانواده ها وقتی سن ازدواجی از دو سال رد شد، شروع می کنند به سوال کردن که مشکلی هست؟زودتر بچه دار شوید تا حوصله دارید و روزیِ بچه با خودش میآید و هزاران حرف تکراری...از ما هم فقط تحویل دادن یک لبخند و اینکه ما هنوز بچهایم ، بچه میخواهیم چکار!
تا به خودم آمدم ،دیدم ما هم شبیه خیل عظیم زوج های جوانی شدهایم که این روزها با صراحت و مصمم اعلام می کنند که اصلا قصد بچه دار شدن ندارند و این دنیای آلوده و پر از گناه را چرا پر جمعیتتر کنیم.البته از بعضی روشنفکر نماها که بگذریم ،عدهای هم دلایل خاص خود را دارند که از نظر من محترم است.
از این واقعیت هم نمی شود به راحتی گذشت که هر چه ازدواجی سال های بیشتری را بدون بچه سپری کند، زن و شوهر به زندگی روتین و آرامی که حالا نظم خاصی گرفته عادت می کنند،بنابراین قبول مسوولیت تمام و کمال یک موجود کوچولو که کل زندگی شما را از نظم خارج می کند و رسیدگی تمام وقت می طلبد به شدت سخت میشود. اما هر کسی به شکلی، در جایی از زندگی حتی از یک اتفاق یا حرف ساده تلنگری می خورد که رشته افکارش را پاره میکند. برای من این تلنگر از دو طرف بود؛ اول از دیدن دوست مادرم که به دلیل بچه دار نشدن خود خواسته، بعد از مرگ همسر و همه اعضای اصلی خانواده ، حالا تنهایی سخت و زجر آوری را تحمل می کند و هر روز از اینکه حتی حس مادر شدن را از خود دریغ کرده و خاطرات بزرگ کردن بچهای را در ذهن ندارد، پشیمان است. دوم، مکالمه با پسر داییام که خارج از کشور زندگی می کند و البته هنوز بچه دار نشده. او به من گفت تا کی آدم می خواهد کار کند، پول جمع کند، تفریح برود و از همه کارهای دو نفره و تک نفرهای که انجام می دهد لذت ببرد!با بچه هم می شود همه آن کارها را انجام داد. باید سرمایه معنوی و مادی زندگیات را که همه عمر برایش تلاش می کنی ،برای چیزی بدهی که از ته دل عاشقش هستی ؛یک عشق تمام و کمال.این حس را جز به بچه خودت به شخص دیگری نمی توانی داشته باشی".
کاری به درست یا اشتباه بودن این حرف ندارم، هر کس برای خودش نظری دارد ولی مرا به فکر فرو برد که عشق به جنس مخالف، عشق به پدر و مادر و انواع دیگر و متفاوت عشق را همه ما تجربه میکنیم ولی مسلما دوست داشتن موجودی که در درون تو ،از خون تو ،از ژن تو و از وجود تو شکل گرفته و زاده عشق بین دو نفر است،خیلی متفاوت است.
وقتی خاطراتم را مرور می کنم ،خندهام می گیرد که چطور همسرم راضی شد به بچه دار شدن و در تمام مدت بارداری هم ترس و نگرانی از چهره اش میبارید؛ درست تا زمانی که به اتاق عمل آمد و این کوچولوی قرمز و ورم کرده را دید که داشت یک نفس گریه می کرد، و از آن لحظه دنیای ما عوض شد. هنوز 5ماه هم از آمدنش نگذشته ولی میشنوم که پدرش آرام در گوشش می گوید:«خوشگلم ،پسر عزیزم! تا حالا کجا بودی، کاش زودتر میومدی عشقم»
نمی دانم چند درصد از آدمهایی که الان فرزندی دارند ،این پروسه بچه نخواستن تا بچه دار شدن را طی کردهاند! فقط یک چیز را می توانم بگویم؛امید وارم این حس ناب را همه روزی تجربه کنند.
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین