این ماجرا برای منم اتفاق افتاده !!! یادمه ۶ یا ۷ سالم اینا بود ما یعنی من و خواهرم هراز گاهی میومدیم خونه مادربزرگم حدود دو سه هفته ای میموندیم یک عموی لاشی مجرد داشتم که سرباز بود شب تو یک اتاق با مادربزرگم خواب بودیم که نصف شب اومد رختخوابش متر با فاصله از من گذشت!!
من دیدم یک دستی داره شلوارم میکشه پایین خیلی ترسیدم جرات نمیکردم حرفی بزنم فقط بزور و سفت نگهش داشتم یهو مادرربزرگم برای نماز بیدار شد اونم روش برگرروند مثلا خوابه منم فرار کردن طرف دیگه مادربزرگم خوابیدم !!
یک روزم سرزده اومد خونه من تنها بودم آهنگ گذاشت دست منو بزور گرفته بود که بیا باهم برقصیم منم فرار کردم رفتم تو کوچه منتظر شدم تا مادربزرگم بیاد
الهی خیر نبینه هیچوقت یادم نمیره😔