من گریه کردنو یادم رفته بود
من سنگ بودم
ن میخندیدم
ن گریه میکردم
ولی فک میکردم همه چی عوض شده
بالاخره میتونسم خوشحال باشم
واس داشتن یچیز مهم تو زندگیم ذوق کنم
یکی ک خودم انتخابش کردم ن خانواده
ولی یهو ترک شدم و دور
و مجبور شدم در حقیقت هم ترک کنم
حالا من موندم و ی حس مزخرف بی اعتمادی نسبت ب همه چی
لیا مرده خیلی وقته
من منتظر مرگ نیستم
من منتظر روزای خوبم
ولی هرچقد میگذره میفهمم این روزا روزای خوبم بودن