شاید چون بابام ب زور منو مجبور کرد ازدواج کنم!
فرهنگشون خیلی با ما متفاوته..
دیشب بعد شاید ۶سال یا بیشتر رفتم مراسم یکی از اقوامشون. خیلی حس حقارت داشتم.. ی سالن گرفته بودن آدم یاد حموم میفتاد! از گرما ک پختیم.. شلوغ.. تا دو ساعت هیجی جز آب رو میز نبود بعد ی بسننی با ۳تا دونه شیرینی دادن و تمام! حالا پولدار هستنا!!
نه ی لباس درست پوشیده بودن نه چادر سیاه از سر برداشتن!
اصلا یگی منو میدید اونجا آبروم میرفت... قسم خوردم دیگه هیچ مراسمیشون نرم حتی ب زور.
کلا سر تا پاشون با ما فرق دارع. من اینا رو دیدم و گفتم نه اما بابام گفت اینا خوبن و پولدارن و پسرشون درس خونده باهاشون فرق داره و.. خداشاهده من پولی ازشون ندیدم! حتی ی دست لباس مناسب ندارن اما دارن برای مردم مسجد میسازن!!!!! پسرشون ی ماشین قراضه داره ک مدام تو خرجه اما اونا براشون مهم نیست. من اصلا درکشون نمیکنم..
برای این کارا و رفتارشونه ک خوشم نمیاد باهاشون رفت و آمد کنم وگرنه بعضی از رفتاراشون خیلی به از ماست اما اصلا نمیتونم ب خودم حتی بقبولونم ک اینا فامیل شوهرم هستن.. فقط مجبورم گاهی برم خونشون.. برای همین دلم میخواد کار شوهرم جور بشه و بریم..