دقیقا منم اون اوایل همش کارم گریه و زاری بود. شاید یکسال گذشت تا تونستم یکم به خودآگاهی برسم و بتونم بهتر خودم رو جمع.کنم. تو اون بازه ی یکسال خیییییلی به همسرم فشار اومد. و خیلی اذیت شد. بعد بیماری فشار خون گرفت و به خودم اومدم که کمتر جلوش احساساتم رو بروز بدم. الان تقریبا دیگه جلوش گریه نمیکنم. حرفای دلمو نمیزنم . اگه اون غصه بخوره سعی میکنم آرومش کنم. و اینا همش خیلی سخته اما چه میشه کرد. سلامتی اون هم تو این شرایط خیلی خیلی مهمه.
درمورد رفتار اطرافیان و درک نکردنشون هم نگم برات که دلم خونه. هرچقدر ما سعی میکنیم شرایط رو برای خودمون عادی جلوه بدیم بقیه گند میزنن توش.
فک کن بچه عااااشق بیرون.رفتنه مخصوصا مرکز خرید و فروشگاه ها. ولی بقیه یه جوری نگاه میکنن آدم دلش میخواد بره یه چیزی بگه بهشون. بعضی وقتا دلم میخواد برم بگم خب تابلوه که بچه ما یه مشکلی داره ولی آخه شما چه مشکلی دارید که اینجوری نگاه.بچه میکنید رو. یا تو خانواده ها همش جلوی بچه ترحم میکنن گریه میکنن جلوش حرفایی میزنن که نباید . وخب ماهم نمیتونیم.حرفی بزنیم بهشون. نمیشه که آدم با همه درگیر بشه. میریزیم تو خودمون. چه میشه کرد. تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که همه تلاشمون رو بکنیم محیط خونه رو وروابط خودمون رو سالم نگه داریم. نمیدونم تا کی دووم بیاریم اما فعلا روشمون همین هست.
و دقیقا اگر دارم به آب و آتیش میزنم برای بچه ی دوم فقط بخاطر اینه که به رشد و سلامت روانی بچه اولم کمک کنم. هرچند ممکنه خواسته م خودخواهانه باشه. اما چه میشه کرد؟