میگه کلید انداختم اومد تو برقا خاموش
اومدم سمت اشپزخونه کلید برق بزنم
دیدم یکی تو تاریکی نشسته رو زمین یه تشتم بغلش
موهاش ریخته بود تو صورتش زیر چشماشم سیاه
تو تاریکی زل زده بود بهم
یه لحظه قالب تهی کردم میخواستم در برم
ولی خودمو جمع جور کردم
دور یکی از دستاش باند خونی بسته بود
لباش تکون میخورد انگار داره صدام میکنه
بسم الله گفتم نزدیک تر شدم