2777
2789
واییی خدا به داد مسافراش برسه
من و خداسوار یک قایق 2 نفره شدیم...
من اشتباه کردم جلو نشستم و خدا عقب...
سکان زیر پاى من بود و سر دوراهی ها دلهره میگرفتم... تا اینکه جایمان را عوض کردیم... حالا آرام شدم و هر وقت از او میپرسم که: کجا میرویم ؟؟؟؟ بر میگردد و با لبخند میگوید: تو فقط پارو بزن

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

مثلا آسانسوره حالش بد مشه سرش سیاهی میره بجای کلید طبقه 4 طرف رو که جلسه فوری داشته طبقه 11 پیاده میکنه....چون صبح حالش خوب نبوده و....
جهنم و ضرر مینویسم برات میزارم اینجا
تو آخرین طبیبی که لحظه های آخر به داد من رسیدی....تو نوری از خدایی...
70 سال پیش که من یه آسانسور شاد و جوون بودم و تازه این برج بلند ساخته شده بود به اینجا اومدم...هر روز مردم خوشحال رو به طبقه مورد نظرشون میرسوندم. از طبقه 1 به 11 از 11 به 21 از 21 به 35 خلاصه هر روز کلی بالا و پایین می اومدم و آدمهای مختلفی رو ملاقات میکردم.اوایل همه چیز خوب یود هم من جوون بودم و سریع هم مردم دوسم داشتن و با احترام باهام برخورد میکردن.اما الان بعد از گذشت 70 سال یه آسانسور پیرم که روزها رو با کهولت سن و بیماری پشت سر میزارم
همین دیروز صبح که خواب بودم بارها دکمه ی سرم فشرده شد بارها و بارها اما واقعا توانی نداشتم که چشمهام رو باز کنم.به هر سختی بود چشمام رو باز کردم و خانومی با گفتن هزار بد و بیراه سوار من شد.یادم اومد سالها پیش روزی که این خانوم به برج ما اومد تمام وسایل سنگین رو که باید با آسانسور بغلی میبرد سوار من کرد و من با تمام خستگی در حالیکه بارها و بارها از نفس ایستادم وسایلش رو به طبقه 32 بردم .این خانوم حتی دلش به حال من نسوخت که چطور با این تن ناتوانم این همه وسیله ی سنگین رو تا اون طبقه ببرم...در همین افکار بودم که ضربه ی محکمی بر پیکر دردمندم وارد شد ...حواست کجاست میخوام پیاده شم...من طبقه 4 1میخواستم برم چرا داری منو دوباره میبری طبقه پایین تر؟
وای راست میگفت فراموش کردم ...خوب پیریست و هزار درد...
من بودم و شرمندگی و خانومی که شدیدا فریاد میکشید جلسه ام شروع شد ..بزرگترین مزایده عمرم رو از دست دادم...همش تقصیر توست...وای خدای من چه کار کنم؟باید میگفتم حقته ...چرا هیچ وقت به من اهمیت ندادین .حتی یکبار یه پزشک برای درمان اینهمه دردم نیاوردید؟حداقل قطره ای برایم میگرفتید...و....در همین افکار بودم که تسمه ام هم پاره شد و من و خانوم به سرعت به زمین افتادیم شانس آوردیم طبقه 2 بودیم که افتادیم....زنگ خطر به صدا در اومد و من چشمهایم را بستم .مدتها در سکوتی طولانی بودم که ناگاه چشم گشودم و نرمی خاصی را در استخوانهایم حس کردم...خدای من پزشک بالای سرم بود...به شدت به من رسیدگی میشد تا بالاخره بعد از 2 روز خواب طولانی بهوش آمدم و حالم بهتر شد و توانستم به سر کار خودم برگردم.اینبار تعداد بیشتری از ساکنین قدرم را میدانستند و مراعات حالم را میکردند.بچه ها هم آموخته بودند نباید با آسانسور بازی کرد.حالا با وجود کهولت سن کارم را بهتر انجام میدادند.ساکنین یاد گرفته بودند هر وسیله ای برای کاری است و نباید وسایل سنگین را جابجا کرد.من هم یاد گرفتم وقتی نمیتوانم کاری را درست انجام دهم کلا انجام ندهم و کسی را معطل خود نکنم.خانومی که آ�روز در اثر فراموش کاری من به کارش نرسید تمام زندگیش را از دست داد و ورشکست شد .برای همیشه از این برج قدیمی رفت و من ماندم و دنیایی از افسوس که فایده ای نداشت.


سعی کردم کلماتم ساده و بچه گونه باشه .هر جاش رو متوجه نشد عوضش کن.البته اگه در کل از ماهیتش خوشت اومد...
تو آخرین طبیبی که لحظه های آخر به داد من رسیدی....تو نوری از خدایی...
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز