سلام خوبی؟؟
چی بگم والا
نمیدونم😁
کلا من غرورم با صد تا مرد جنگی برابره🤣🤣🤣🤣
سعی میکنم از کسی چیزی نخوام
ولی این داستان نون واقعا برام مهم نیست😁
ولی در کل آره
بیشتر از اینکه به شوهرم ربط داشته باشه به اخلاق خودم مربوطه.
ببین مورد بوده من داروم تموم شده و فراموش کردم بگیرم، داروی مهم و حیاتی که اگه نخورم حالم خیلی خیلی بد میشه، بعد که حالم بد شده در حال مرگ دستمو گرفتم به دیوار و تا داروخونه کشون کشون در حالی که داشتم از حال میرفتم رفتم. آخر شب بود و داروخونه داشت تعطیل میشد.داروم رو هم بدون نسخه نمیدن نمیتونستم سفارش بدم. ریسک هم نکردم که مبادا داروخونه تعطیل شه. وقتی رسیدم دکتر داروخونه با یه حال مضطربی گفت دارو چی میخای گفتم فلان دارو سریع برام با آب آورد خوردم و بعد تازه حساب کردم. گفت بشین یکم خوب شو بعد برو. ولی وقتی داشتم میرفتم احساس میکردم گوشت تنم داره میریزه تمام بدنم در حال ذوب شدن بود.
ولی مثلا به همسرم نگفتم سر راه بخره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 بعدا هم بهش نگفتم چی شد. حدود دو ساعت طول کشید تا اکی بشم.
اینا ویژگی منه. به ایشون ربطی نداره.
ربطی به بت سازی هم نداره.من واقعا اگر روزی بدونم نمیتونم خودم از پس خودم بربیام احتمال نود و نه درصد اون روز خودمو از بین میبرم.
ویژگیه دیگه😁
ولی در عین حال با هم صمیمی هستیم😁 ایشون هم اخلاق من چندان باب میلش نیست ولی عادت کرده🤣
من این ویژگی رو از بچگی داشتم. به ازدواج ربطی نداره واقعا. من ۱۰ سالم بود پدرم فوت شد، خیلی حرفه، اشک منو کسی ندید. عین کوه وامیستادم تو مراسم، بعد میرفتم سرویس گریه میکردم.
ازین کوه مغرور چی میخای؟؟؟ شما واقعا آسیب پذیرترین قسمت های من رو دیدین، من بچه هم بودم از کسی چیزی نمیخواستم.
ببین من ۹ سالم بود یه مریضی ناشناخته گرفتم و فلج شدم. نزدیک دو ماه فلج کامل بودم. حتی یه قدم نمیتونستم راه برم. تابستون بود، خواهرام آشپزخونه بودن. من تشنه ام بود. نگفتم بهم آب بدین. صبر کردم شاید یه مدت طولانی تا وعده غذایی به نظرم.
فکر نکن خواهرام نامهربون بودنا، اصلا، ابدا. مامانم بود، خواهرام، یه خانومی همیشه تو خونمون بود. به هیچ کدوم نگفتم.
زبونم سخت به خواستن باز میشه.
خدایا امتحانم نکن.
اتفاقا چون اخلاقی اینطوریه، بیچاره شوهرم اگر من چیزی بخوام ذوق هم میکنه.
ویژگیه. ژنه. عوض نمیشه.
دست به تنظیماتش نزن😁
اصلا قابل درست شدن نیست. مطمئن باش.
من تعداد چیزهایی که تو بچگی از پدر و مادرم خواستم (از بدو تولد تا مثلا ده سالگی) شاید اندازه انگشت های یه دست هم نباشه🤣🤣🤣🤣🤣
بابا من دبستانی بودم، میرفتم کلاس دوم، یه ماه مونده به مدرسه، رفتم از لوازم تحریری محله مون کلی دفتر، مداد، کوله پشتی و همه اینها رو برای مدرسه ام تنهایی و بدون اطلاع به خانواده خریدم اومدم خونه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 تا اونجا خیلی هم راه بودا. گفتم ماه بعد مدرسه ها شروع میشه.
مامانم هاج و واج مونده بود گفت خودم میبردمت. تو دلم حس کردم داره بهم فحش میده میگه خودم میبردمت🤣🤣🤣🤣