و امید گوشواره دخترک اواره ی ان وادی بود که با چشم تَرش ارزوهای بزرگ دل خود را نقاشی میکرد ..
این منم جوان خوش ذوق وطن
که به اندازه ی هرهنری رگ خونین دارم
وطنم شانه ی پرمهر خدا
خانه ام تکه ای از خاک بهشت
و چه نیاز به سقفی دارم
وقتی
اسمان مال من است..
چه خیالی به نوشتن،وصف کردن و پیمودن
و چه افکار بزرگیست در ذهن پراز اشوبم..
من در این وانفسا
انسان بزرگی هستم
مزرعه ام بس خالی اما
ذوق سبزی دارم ارام وسپیدکه در گوشه ای از خاک همی میشفکد...