من و جاریم تو خونه ی دوطبقه ی پدرشوهرم مینشستیم .با جاریم رابطه مون خوب نبود فقط در حد سلام میخواستم خانواده ی خودمو دعوت کنم شوهرم گفت داداشمو نمیخوای بگی نگو ولی بابا و مامان بیاین
شوهرم اون سالها تو شرکت کار میکرد مسیرخونه تا شرکتم دور بود ساعت ۵صبح میرفت بیرون
مادرشوهرم ساعت ۶ اومدگفت فلانی رو دعوت نکردین گفتم نه رفت بالا سر شام صداش زدیم اومد بعد از شام رو کرد به پدرشوهرم با یه لحن بد گفت پاشو بریم خونه .نمیفهمی این میخواد صبح بره سر .اون هیچی نمیگه تو نباید از خودت بفهمی ...........
خانواده منم بلند شدند یه جوریای بیرونشون کرد