من رمان مینویسم الان دیگه مغزم رد داده و جمله ی خفنی ندارم.....
رمان در مورد چندتا دختر و پسره که به دلایلی مجبور شدن باهم ازدواج کنن......
بعد دوست پسر سابق یکی از دخترا دنبالشه و گفته یه بلایی سر عشقت میارم چون یواش یواش دارن بهم علاقه مند میشن شب عقد دختره با دوست پسر سابقش خبر میرسه که عشق دختره یه دوز غیرمشخصی دیازپام خورده.....دختره عقدو بهم میزنه......بعد پسره خیلی الان باهاش سرده