2777
2789

خواهرم ۴ سال ازم بزرگتره ۲۵سالشه و منم ۲۱ سالمه براش خواستگار میادولی در اون حد خوب نیستن از نظر قیافه و یا موقعیت و رد کرده برا منم هرچی خواستگار اومده زنگ زدن مامانم خواهرمو جای من جا زده و موقعیت هاشونم خوب بوده و بازم بخاطردوس پسرش رد کرده بعد کات کردن و قبلایکی از دوستام برام خواستگار اومد باز مامانم گف ابجیتو نشون بدع و منم دوستمو راضی کردم برا ابجیم بازم خواهرم ردش کرد تااینک با پسری اشنا شدم و قصدمون اواسط دوستی جدی شد و شماره مادرمو خواست و مادرم کلی بهونه اورد ک شرایط ازدواج نداریم و نمیتونم و باعث شد کلا بهم  بخوره کلی گریه کردم بخاطر خواهرم همه موقعیتام ک خواستگار میاد ب درک ولی اینو دوسش داشتم انقد پشتمو خالی کردن ک بهم خورد و خواهرمم برا هرکی ایراد میزاره نمیره مامانم ب خواهرم میرسه همه چیو فوری جور میکنه ب منک میرسه میگ ب من ربطی نداره بیا برو خودت ب بزرگترات بگو من میخوام ازدواج کنم یا میگ شرایطشو نداریم ب من میرسه شرایط نداریم ب اون میرسه شرایط داریم 

خواهشا نیاین بگین ازدواجو میخوای چیکار بحث ازدواج نیس و هیشکی هم تشنه ازدواج نیس بحق سر اینک پسری ک دوسش داشتم و باهزارتا صبر و تحمل جور شدع بود و مادرم ب خاطر خواهرم همه چیمو بهم زد و واقعا نمیدونم چیکار کنم از این همه فرق گذاشتن

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

بنظرم ب پسره میگفتی بره با بابات حرف بزنه

یکم در مورد خودم توضیح بدم «به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مَرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و...»

تازگیام ک خواستگار اومد برام از دوستای صمیمیم هی پیگیر من شد بهش گفتم خواهربزرگتر دارم قصدشو ندارم پسرم موقعیتش خوب بود قیافشم بدنبود خودم داوطلبانه خواهرمو گفتم بهش ب مادرم گفتم گف باشه بگو بیان خواهرم نخواست اون دخترم گف ما تورو میخوایم ب مامانم گفتن گف شرایطشو نداریم😑و سر همین اخلاقش کسی ک دوسش داشتمو و کلی اشتیاق داشت برا ازدواج بامن و ارزوی هردختریه ب عشقش برسه بهم خورد من خیلی ناراحتم چیکار کنم😔😔تقصیر من چیه

بنظرم ب پسره میگفتی بره با بابات حرف بزنه

بابام فوت کرده براهمینم افتادم دست این دوتا و تا دهن باز میکنم میگ برو با مادربزرگت خودت حرف بزن ب خواهرم ک میرسه خودش میره میگه و منتظره خواهرمه پشت منو خالی کرده

مقصر خواهرت نیست مقصر مامانته

خواهرت نمی تونه خودش رو بدبخت کنه 

مامان و باباتم نگرانند من خودم خواهر ندارم ولی خانواده هایی که دوتا دختر داررن شنیدم که میگن کوچیکتره ازدواج کنه میگن که بزرگتره حنما یه عیبی داشته 

ولی تمام این حرف هایی رو که اینجا زدی با زبون نرم به مامانت بزن بگوکه تبعیض میزاری من نتیجه دیدم که میگم

بابام فوت کرده براهمینم افتادم دست این دوتا و تا دهن باز میکنم میگ برو با مادربزرگت خودت حرف بزن ب خ ...


اخی عزیزم خدا بیامرزه پدرتو... اره والا حق داری چی بگم خودت نمیتونی ب مادربزرگت بگی؟

یکم در مورد خودم توضیح بدم «به نام خدا هستم، از بچگی بزرگ شدم، تو بیمارستان به دنیا اومدم، صادره از شهرمون، همونجا بزرگ شدم، چند سال سن دارم، بابام مَرد بود، تو دوران کودکیم بچه بودم، با رفیقام دوست شده بودم، به دوست داشتن علاقه دارم، قصد ازدواج نه دارم، بعضی شبها که می خوابم خواب می بینم، تو خونمون زندگی می کنیم، تا حالا نمردم و...»
پس عنوان رو اینجوری میزدی من واقعا چیکار کنم از دست مادرم

اونروز بهم گف با پسری ک دوسش داری فعلا حرف بزن بعد یه بحث ساده پیش اومد با دوس پسرم گف ب دردت نمیخوره میخوای بازیت بده؟ازدواج نمیکنین 

اخه یکی میخواد بگه چن ماه پیش پاپیش گذاشت خودت نراشتی الان اومده میگ این تورو نمیگیره 

بهش گفتم باشه نمیگیره پس چرا اون یکی خواستگارامو رد میکنی گف شرایط نداریم 

میگم شرایط نداریم چرا برا خواهرم اینجوری میکنی اونموقع هم خواهرم داد میزنه سرم 

اخی عزیزم خدا بیامرزه پدرتو... اره والا حق داری چی بگم خودت نمیتونی ب مادربزرگت بگی؟

نه چون با خواهرم و مادرم گرم ترن بعدشم ببین من خجالت میکشم برم بگم چی؟بگم من میخوام ازدواج کنم؟ب کسی ک بزرگتر از خودمه؟ مادرم میدونه ک نمیتونم برا همیح میندازه گردن بزرگترا میگ برو ب اونا بگو پشتمو خالی میکنه واقعا خیلی احساس تنهایی میکنم کسی  پشتم نیس و احساس مکنم مادرم نیس خیلی محبت ب خواهرم میکنه ولی ب من تو شرایط سخت پشتمو خالی میکنه بعدم میگ من دوست دارم ب چ دردم میخوره دوسش داشتنش وقتی زندگیم خراب میشه شاید شانس من تو ۲۱ سالگی جور شه چون خواهرم بزرگتره منم باید ب پاش بسوزم

پسره دوست داشت دیگه باهاش صحبت کن بعدا که شرایط مناسب شد دوباره پا پیش بذاره

هنوز باهمیم ولی سرد شده باهام میدونی یه مطلب روانشناسی میخوندم میگف تا ۶ ماه پسرا اشتیاق دارن بعد کم کن سرد  میشن و منصرف میشن میترسم انقد طولش بدم ک ازم سرد شه و تموم شه و بعد من حسرت اینو بخورم ک اگ اونموقع میشد شاید بهش رسیده بودم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز