2777
2789
عنوان

یکسال از 7 آذر 1389..... تلخ ترین روز زندگی من.... گذشت

| مشاهده متن کامل بحث + 16491 بازدید | 174 پست
داغ از دست دادن عزیزان سخته
برای من هم سخته چون تو هفته دگذشته دوتا از عزیزان عزیزم رو از دست دادم
پدر بزرگم و زن دایی ام
پدر بزرگم 81 سالش بود و با پدر و مادرم زندگی میکرد . پدرم یه مدت بود اومده بود تهران و خواهرم و مادرم تو خونه بودند که سر سفره ایشون وفات میکنند .لقمه شون رو از دهنشون در میارن و با لبخند از دنیا میرند
مامان میگفت شب زنگ زده به عموت که تو روستاست گفته بیا منو ببر روستا و به خواهرم گفته که فقط یه دست لباس برام بگذار و عموت کفته فردا میام میبرمت و اون دعواش کرده که تو نمیفهمی من چی میگم بیا همین الان منو ببر
مامان میگفت صبح گفته خودم میرم روستا و خواهرت کفشهاش رو قایم کرده که نره . گفته چون پادرد داره شاید وسط راه پس بیافته و وقتی نهار میخورند میبینند بابابزرگ لقمه رو از دهنش در اورد و چشمهاش رو بست .خواهرم نبضش رو نگاه میکنه که داره یواش یواش کم میشه .مامانم جورابهاش رو در میاره و میبینه پاهاش سرده سرده و همین طور دستهاش .خواهرم ماساژ قلبی میده و بابا بزرگ چشمهاش رو باز میکنه و 2تا نفس اروم میکشه و به روبروش نگاه میکنه و میخنده و تمام
مامان و خواهرم تنها بودند تو خونه و همسایه ها ر.و صدا میکنند و امبولانس و این حرفها اما کار از کار گذشته و اون به اسمونها میره
شوک بزرگی میشه برا همه .
چه ماجراهایی داشت بابابزرگم .همیشه فکر میکردم تا 10 سال بابا بزرگم باهامون هست اما...
نمی دونم چطوری خودم رو رسوندم ماکو {12 ساعت راهه}
هنوز 4 بابا بزرگم تموم نشده بود که خبر فوت زن دایی 45 ساله ام مات و مبهوتمون کرد
عروسش باهاش نمیساخت و بچه 1/5 ساله اش رو هم گذاشته بود پیش زن دایی ام{دای ام 10 سال پیش سکته مغزی کرد موقعی که خواب بود و فوت شدند }و زن دایام هم مثل دایام سکته مغزی کرد موقعی که خواب بود
معرف {مامان پویا جون }

http://atlastehran.com/forums/index.php

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



انگار من تو خواب باشم باورش برام سخته و درک میکنم شما رو هم
دیگه اشکهام نمیگذاره بنویسم .
خداوند به ماها صبر بده و بهشت رو بهشون نصیب کنه
امین
اگه میشه برادی شادی روح رفتگانتون یه فاتحه بخونید
معرف {مامان پویا جون }

http://atlastehran.com/forums/index.php
راستش یه اتفاقی هم برام افتاد که نمی دونم از این به به مرگ چطوری فکر نکنم . دیگه این همیشه باهام خواهد بود و ازم جدا نمیشه
من رشته ام حقوقه و یه درس به اسم پزشکی قانونی رو هم گذروندم و عکسهای مرده رو دیدم
اما اینکه مرده رو از نزدیک ببینی یه چیز دیگه هست
همرا با جنازه زن دایی که تشیع میکردیم ببریم خونش و بشورند و دفنش کنند رفتیم
وقتی رسیدیم من همراه مامان و اون یکی زن دایی ام بودم که یهو یکی از دایی ها کنار مرده شور خونه مامانم اینها رو صدا کرد و من هم ناخواسته پشت سرشون رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرفتم .اونها رفتند تا زن دایی ام رد کفن پوشش کنند که من تا جفت پاهای زن دایی رو دیدم کل بدنم لرزید . رومو برگردوندم که برم اما در از بیرون قفل شده بود تا کسی نره تو و من شاهد کفن کردن زن دایی عزیزم شدم
انگار خوابیده بود و هر ان ممکن بود از خواب بیدار شه تا اینکه کلا کفنش کردند و رو تابوت گذاشتند و بعد هم دفنش کردند
باور کنید شبیه یه رویا یا خوابه
اما یه واقعیت بود پس اینجوری میمیرند و هیچی نمی تونی با خودت ببری
اه اه اه چقدر سخته ترک عزیزان
معرف {مامان پویا جون }

http://atlastehran.com/forums/index.php
لانیا جون خدا رحمت کنه پدر بزرگ و زن دایی ات رو عزیزم

مانی جان روح مادر عزیزت شاددد ...



خیلی وقتا آدم فکر میکنه فقط درد ماله خودشه اما وقتی پای درد دل بقیه میشینه متوجه میشه چقدر همدرد داره

چقدر اتفاقای مشابه
چقدر احساسات یه جورر


نمیدونی چقدر سخته وقتی مادر میشی تازه متوجه همه چیز میشی بدون مادر عروسی کردن جهیزیه خریدن حالا هم بدون مادر باید مادر بشی هیچ کس نیست کمکت کنه چون شهرستانم واسه زایمان باید خونه خواهرم باشم
موقع زایمان خواهرم فقط من پشت اتاق عمل با شوهر خواهرم بودم تازه هیچ کس هم نبود که کمکمون کنه منو خواهرم یک هفته تمام فقط گریه میکردیم خواهرم 25 سالش بود و من 21 سال به چه بدبختی بچه خواهرمو بزرگ کردیم خواهرشوهرای خواهرم دو روز یه بار واسه دیدن بچه میامدن یکساعت بودن و تازه من بایداز اونا هم پذیرایی میکردم خلاصه زندگی بدون پدر و مادر خیلی سخته
من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد
نازنین عزی ازت ممنونم که این تایپیک رو ایجاد کردی تا بهونه ای بشه برای من تا خودمو تخلیه کنم
خدا ما رو رحمت کنه که موندیم تو این دنیا و خودمون رو غرق میکنیم و به چند ثانیه بعد توجهی نداریم
اونها الان راحتند و شاد که تصورش هم برامون زیاده
نازنین از دست دادن عزیزان سخته میدونم .اما موندم که چطوری داریم تحمل میکنیم روزهای بدون دیدن اونها رو و روزمون رو به شب میرسونیم
صداشون تو گوشمه
خلق و خوشون و رفتارها و نشستن و برخاستنشون جلوی چشمامه و فکر میکنم الانه که ظاهر شن .
اما همه اینها توهمه و تصوره
خدا بهمون صبر بده
معرف {مامان پویا جون }

http://atlastehran.com/forums/index.php
آن یار که پیمانه دل را بشکست
می رفت به روی شانه ها دست به دست
گفتم:چگونه بینمت ،گفت:به خواب !
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست

نازنین عزیزم واقعا دلم گرفت امیدوارم که خدا مادرت رو برات نگه داره ،منم پارسال پسرم دوماهه بود که روز عاشورا پدربزرگم رو از دست دادم.امیدوارم خدا همه رفتگان رو با امام حسین محشور کنه .روحشون شاد و یادشون گرامی
سلام

الهی خدا روح رفتگانتون و شاد کنه....... منم از این روزهای تلخ تو زندگیم دارم

سال 82 بود سال سوم دبیرستان بودم ........مامانم سالم سالم بود مدرسه بودم اومدن دنبالم گفتن خال مامانم بده ......رفتم دیدم خونه مون شلوغهههههههههه جنازه ی مامانمم توخونه است گفتم خدا جون حالا چکار کنم بدون مامان

سال 87 بود خرداد پسرم و به دنیا آوردم بابام میریض بود بردیمش بیمارستان و.... تیر ماه متوجه شدیم تومور داره ..... این دیگه یه فاجعه بودددددددددد الهی قربونش برمممممم خیلییییییی عذاب کشید خلاصه شهریور رفت پیش مامانم

ای خداااااااااااا سال 89 بود شوهر خواهرم خیلییییییییییی جوون بود خیلیییییییی ایست قلبی کرددددددد

تا اینکه امسال شهریور.......... تولد خواهر عزیزم بود ...........شب ساعت 12 به بعد خواستم زنگ بزنم تبریک بگممممممم خاستم اولین نفر باشم که تبریک گفته باشم .........آخه راه دور بودم .......به گوشیش زنگ زدم .........یه خواهر دیگه ام گوشی و برداشت (همون که شوهرش فوت کرده بود )....... گفت خواهر سرش درد میکنه خوابیده .........صداش نالان بود ..دوباره زنگ زدم .....دوباره و دوباره..........هر دفعه یکی گوشی و بر داشت و یه چیزی میگفت .......خودشون هم نمیدونستن چی دارن میگن............گریه کردم و التماسشون کردم بهم بگن ....... داداشم گریه کرد گفت خواهرمون خیلییییییییی خالش بدهع یهو سرش درد شدید گرفت قلبش درد گرفت .........گفت فقط دعا کن ................وای خدا جونمممممممم یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ گوشی و دادن بهش .......فقط ناله میکرد .......نتونستم باهاش حرف بزنم ......... تولدش و تبریک نگفتممممممم خواهرم پرواز کرددددددددددددددددددد خدا جونم دیگه بسه چقدر میخوای بنده هاتو امتحان کنی .............خدا جونم مراقب همه شون باش ..........خواهش میکنممممممم

از تمام دلتنگی ها از اشکها و شکایتها که بگذریم باید اعتراف کنم .....کیارشم و شوهرم که میخندند .........خوشبختم...............
نازنین جان
منم فقط اشک ریختم و مطالبت ر اخوندم
روحشون شاد
مـــــــن ... عاشق نیستم ... فقط گاهی حرف تو که می شود ... دلم مثل اینکه تب کند ... گرم و سرد می شود ... آب می شود ... تنگ می شود ... اینکه عشق نیست ... هست ؟؟
درک کردن حالت خیلی سخته مانی عزیزم
همه اینو میگن که پدر خیلی خیلی عزیزه اما مادرررررر همه چیززززز

منم خاله ام 18 سال پیش سر زایمان فوت کرد الان پسرش 18 ساله اش اون موقع دوتا دختر کوچیک داشت که الان هر دوشون بچه دارن پای درد دل دختراش که بشینم جیگرم خون میشه چون بدون مادر به قول جهیزیه خریدن عروسی کردن حامله شدن و بچه داری کردن

خداوند به تو و خواهرت سلامتی بده و پشت و پناهتون باشه و سایه شماها سالهای سال بالای سر بچه هاتون.
.
.
.
لانیای عزیز صبح خیلی حالم بد بود و اشک میریختم الان خیلی خیلی سبکتر شدم به لطف شما دوستای خوبم
دلم نمیخواست کسی رو ناراحت کنم اما الان میبینم بقیه هم درد دل میکنن خوشحالم
حنای عزیزم ممنون خانمی خدا به حق این ایام همه رفتگان رو رحمت کنه پدر بزرگ شما رو هم همینطور

مامان کیارش عزیز نمیدونم چی بگم عزیزم فقط از خدا برای تو آرزوی سلامتی و طول عمر و صبر دارم و برای عزیزانت هم طلب مغفرت روح همشون شاد و بقای عمر شما

انشاءالله از این آزمایش الهی سر بلند بیای بیرون عزیزمممممم دعای خیرشون بدرقه راهت
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز