دخترم چهل و پنج روزه شده بود که وسایلم رو جمع کردم چند روزی برم خونه مامانم اینا.... قرار بود بابا با عموهام برن شهرستان هر از گاهی اینجوری تو منزل پدریشون دور هم جمع میشدن....... بابا جمعه شب از حمام امد و اصلاح کرد و لباس پوشید همینجوری که روی مبل نشسته بود دختر من بغلش بود و داشت براش آواز میخوند و دخترم هم یه صداهایی از خودش در می آورد....... همونجوری یهو چندتا عکس ازشون گرفتم .......عموهام امدن دنبال بابا و بابا رفت و خدا میدونه که وقتی در آسانسور بسته شد یه چیزی قلب منو از توی سینم کشید بیرون اما نفهمیدم این چه حسی بود
صبح یکشنبه 7 آذر ساعت 7 صبح تلفن زنگ زد ..... مامان گوشی رو برداشت و هممون از رختخواب پریدیم بیرون و صدای مامان که میلرزید که توروخدا راست بگید ببینم چی شده فقط یادمه نشستم روی زمین و عموم از اونطرف به مامان اطمینان داد که هیچی نشده بیا با خودش حرف بزن...... مامان با بابا حرف زد و بابا گفت که کمی قلبش تیر کشیده آوردنش بیمارستان
همون موقع برادر بزرگم خودش رو رسوند خونه مامان اینا و با مامان و برادر کوچیکم راهی همدان شدن
من فقط اشک میریختم و سرم گذاشته بودم روی شیشه که خداااااااااااااااااا بابامو سالم از تو میخوام
خدا تقدیر هرچی هست من نمیدونم اما خودت گفتی با دعا تقدیرت برمیگرده.. اگه تقدیرت پایان عمر بابامه برش گردون
تقدیرت رو تغییر بده و به عمر پدرم اضافه کن
موبایل عمو رو گرفتم گفتم میخوام بابا حرف بزنم و اون گفت توی اتاقه و دکترا بالای سرش .... بعد انگار بابا اشاره کرده بود که کیه عمو گفت نازنینه......... بابا گفت گوشی رو بده باهاش حرف بزنم
بابا جان....
جان بابا.....
بابا چی شدییییی....
هیچی باباجان ... نترس خوبم
پس بیمارستان چی کار میکنی ؟ چرا صدات اینجوریه
هیچی بابا نترس ........... دکترا بالای سرم هستن ..... یه ده دقیقه دیگه زنگ بزن نمیتونم حرف بزنم
و ....
ده دقیقه دیگه زنگ زدم و عموم جواب نداد
عین روانی ها توی خونه راه میرفتم اشک میریختم و خدا رو صدا میکردم
بعد از نیم ساعتی عمو گوشی رو جواب داد و گفتم میخوام با بابا حرف بزنم گفت چون توی سی سی هست نمیتونه گوشی رو بده به بابا
اما دروغ میگفت
بابام سی سی یو نبود
بابام توی آسمونا بود
ساعت 9 و ده دقیقه صبح هفتم آذر درست بعد از اینکه تلفن من رو قطع کرده بود چشماش رو بسته بود
.
.
.
.
پدر عزیزم خیلی معصومانه و مظلومانه رفت و متاسفانه هیچ کدوم از ما در کنارش نبودیم این دوری خیلی خیلی آزارمون میده
امروز دقیقا یکسال از اون ساعت میگذره و من از صبح تپش قلب دارم دلم نمیخواست ناراحتتون کنم اما قلبم خیلی سنگینه و محرمم شمایید چون نمیتونم اینا رو برای کسی بگم چون جسارت به زبون آوردنش رو ندارم نوشتن برام سهل تر بود
نمیدونم اربابش حضرت اباالفضل (ع) امده بود بالای سرش یا نه اما من توی خواب دیدم که پدرم توی خیمه حضرت عباس (ع) دیدم
اگه زحمتی براتون نبود برای شادی روح پدرم سوره مبارکه فاتحه رو قرائت کنید