سلام و شب بخیر
چه خوب همه اومدین نوشتین من ازهمه تنبلتر بودم خاطره من خیلی طولانیه امیدوارم حوصله خوندنشو داشته باشید
اینقدر همه داد اضافه وزنو زدید گفتم چه خبره من از همه بدترم که دیگه کلاً از خودم ناامید شدم
اما اراده کم کردنو دارم ولی طولانی شدنش اذیتم میکنه
چه خوب همه اومدین نوشتین من ازهمه تنبلتر بودم خاطره من خیلی طولانیه امیدوارم حوصله خوندنشو داشته باشید
اینقدر همه داد اضافه وزنو زدید گفتم چه خبره من از همه بدترم که دیگه کلاً از خودم ناامید شدم
اما اراده کم کردنو دارم ولی طولانی شدنش اذیتم میکنه
yasi
خدا بهت ببخشه
مهرسا جونم
روز چهارشنبه ۳۰ مرداد در بیمارستان مبینی به دنیا اومد. دختر گلم وقتی به دنیا اومدی ساعت ۱۱ بود . مامانی وقتی از خواب بیدار شد دید دختر گلش رو شستن و دارن اماده میکنن که بیارن به مامانیش نشون بدن . وقتی بیدار شدم دیدم ف... داره ازش فیلم میگیره فهمیدم که این نی نی همون دختر گلمه که نه ماه منتظرش بودم وقتی مهرسا رو اوردند پیشم اشک توی چشمام جمع شد و دوباره از حال رفتم . وقتی از ریکاروری در اومدم داشتند اذان میگفتند بابایی و دایی اومدند تا کمک کنند منو رو تخت بذارند . تا چشمم به بابایی افتاد زدم زیر گریه انگار سالها بود ندیده بودمش طفلکی از صبح با هم تنها بودیم توی بیمارستان اخه مامان بزرگت خبر نداشت که امروز قرار بوده به دنیا بیایی . میدونی چرا نگفتمش ؟ اخه مامان جون خیلی جوش میزد قرار بود دائیی جون کم کم بهش بگه و بیارتش بیمارستان.
وقتی میخواستم برم اتاق عمل خیلی دلم گرفته بود بابایی رو دیددم اما نمیتونستیم با هم حرف بزنیم خیلی خودم رو کنترل کرده بودم که گریه نکنم .
خلاصه دخترم به دنیا اومدی و زندگی ما رو دگرگون کردی .
دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص بشم . یه شب بیمارستان بودیم و روز بعد اومدیم خونه . گوسفند کشتیم همه اومده بودند بارت تولد گرفتیم کیکت رو خاله لیدا گرفته بود ما هم یه جفت گوشواره بهت کادو دادیم .
اما دخترم فقط یه شب خونه بودیم روز بعدش تب کردی و باز راهی بیمارستان شدیم . دو شب تو ی بیمارستان بستری شدی دخترکم . مامانی هم هم دوشب بالا سرت بیدار بود و اشک ریخت البته بابایی هم بیرون از بیمارستان مامان رو دلداری میداد و چون طاقت گریه های مامانی رو نداشت رضایت دادیم و از بیمارستان در اومدیم . دلم نمیخواد خیلی از اون روزا برات حرف بزنم . چون بدترین شب های عمرم بود دخترم.
خدا بهت ببخشه
مهرسا جونم
روز چهارشنبه ۳۰ مرداد در بیمارستان مبینی به دنیا اومد. دختر گلم وقتی به دنیا اومدی ساعت ۱۱ بود . مامانی وقتی از خواب بیدار شد دید دختر گلش رو شستن و دارن اماده میکنن که بیارن به مامانیش نشون بدن . وقتی بیدار شدم دیدم ف... داره ازش فیلم میگیره فهمیدم که این نی نی همون دختر گلمه که نه ماه منتظرش بودم وقتی مهرسا رو اوردند پیشم اشک توی چشمام جمع شد و دوباره از حال رفتم . وقتی از ریکاروری در اومدم داشتند اذان میگفتند بابایی و دایی اومدند تا کمک کنند منو رو تخت بذارند . تا چشمم به بابایی افتاد زدم زیر گریه انگار سالها بود ندیده بودمش طفلکی از صبح با هم تنها بودیم توی بیمارستان اخه مامان بزرگت خبر نداشت که امروز قرار بوده به دنیا بیایی . میدونی چرا نگفتمش ؟ اخه مامان جون خیلی جوش میزد قرار بود دائیی جون کم کم بهش بگه و بیارتش بیمارستان.
وقتی میخواستم برم اتاق عمل خیلی دلم گرفته بود بابایی رو دیددم اما نمیتونستیم با هم حرف بزنیم خیلی خودم رو کنترل کرده بودم که گریه نکنم .
خلاصه دخترم به دنیا اومدی و زندگی ما رو دگرگون کردی .
دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص بشم . یه شب بیمارستان بودیم و روز بعد اومدیم خونه . گوسفند کشتیم همه اومده بودند بارت تولد گرفتیم کیکت رو خاله لیدا گرفته بود ما هم یه جفت گوشواره بهت کادو دادیم .
اما دخترم فقط یه شب خونه بودیم روز بعدش تب کردی و باز راهی بیمارستان شدیم . دو شب تو ی بیمارستان بستری شدی دخترکم . مامانی هم هم دوشب بالا سرت بیدار بود و اشک ریخت البته بابایی هم بیرون از بیمارستان مامان رو دلداری میداد و چون طاقت گریه های مامانی رو نداشت رضایت دادیم و از بیمارستان در اومدیم . دلم نمیخواد خیلی از اون روزا برات حرف بزنم . چون بدترین شب های عمرم بود دخترم.
ﺑﻴﺴﺖ ﻭﻫﺸﺘﻢ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺮاﺭ ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﻣﺮﺩاﺩﺑﻮﺩ .ﺗﻮﺧﻮﻧﻪ ﻫﻴﭽﻲ ﺗﺪاﺷﺘﻴﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻡ.ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﺑﺎﻫﻤﺴﺮﻱ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩاﺷﺖ اﺫاﻥ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺭﻓﺘﻴﻢ اﻭﻧﺠﺎﺗﺎﻫﻤﺴﺮﻱ اﻓﻂﺎﺭﻛﻨﻪ.ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭاﺯﺩﻩ ﺷﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺩﺭاﺳﺎﻧﺴﻮﺭﺑﺎﺯﺷﺪ ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺩﺭﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯﻩ ﻭﺧﻮﻧﻤﻮﺩﺯﺩ ﺯﺩﻩ و اﺯ ﺷﻮﻙ ﺷﺪﻳﺪ ﻣﻴﺨﻜﻮﺏ ﺷﺪﻡ و ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭاﻩ ﺑﺮﻡ و ﺣﺲ ﺩﺭﺩ ﺗﻮﻱ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻡ اﻭﻣﺪ.ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ ﺷﺐ ﺩﺭﮔﻴﺮﭘﻠﻴﺲ ﺑﻮﺩﻳﻢ.ﺑﻌﺪﺵ ﻛﻪ اﻭﻣﺪﻳﻢ ﺑﺨﻮاﺑﻴﻢ ﻳﻬﻮﻳﻲ ﻫﻤﺴﺮﻱ ﮔﻔﺖ اﻱ ﺩﻟﻢ ﻛﻠﻴﻢ ﻋﻴﻦ ﻣﺎﺭﻣﻴﭙﻴﭽﻴﺪﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ اﻭﺭﮊاﻧﺲ اﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ اﺣﺘﻤﺎﻻ ﺳﻨﮓ ﻛﻠﻴﻪ اﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺗﻜﻤﻴﻠﻲ ﺩاﺭﻳﺪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻴﺪ اﻭﺭﮊاﻧﺲ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﺑﺮﻳﺪ ﻳﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻫﻮﺏ ﻣﺎﻫﻢ ﺑﺎ اﻭﺭﮊاﻧﺲ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﺭﻓﺘﻴﻢ اﺗﻴﻪ.ﺩﺭﺿﻤﻦ ﻣﻨﻢ ﺩﻛﺘﺮ اﻭﻧﺠﺎﺱ اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺧﺎﺗﻢ اﻻﻧﺒﻴﺎ ﺯاﻳﻤﺎﻥ ﻛﻨﻢ.ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻱ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎﺳﺮﻡ ﺗﻮﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺨﺶ ﺯﻧﺎﻥ nstﺑﮕﻴﺮﻡ اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺣﺮﻛﺘﺶ ﻛﻤﻪ.ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ اﻧﻘﺒﺎﺿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﻛﺘﺮﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻧﺪ و ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﻪ و ﺧﺎﺗﻢ ﻧﺮﻩ.ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻱ ﺧﺒﺮﺩاﺩﻡ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺷﻮﻛﻪ ﺷﺪ ﻛﻼ اﻭﻧﺮﻭﺯ ﻓﻘﻄ ﺩاﺷﺘﻴﻢ ﺷﻮﻛﻪ ﻣﻴﺸﺪﻳﻢ.ﭘﺴﺮﻡ ﺳﺎﻋﺖ ﻳﺎﺯﺩﻩ و ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺒﺢ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﻣﺮﺩاﺩ ﺩﺭ ﺳﻲ و ﭘﻨﺞ ﻫﻔﺘﻪ و ﭼﻬﺎﺭﺭﻭﺯ ﺑﺎﻭﺯﻥ 2660 ﻭﻗﺪ 47ﺩﻭﺭﺳﺮ ﺳﻲ و ﭘﻨﺞ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ اﻭﻣﺪﺗﻮﭼﻜﺎﭖ ﺳﻪ ﻣﺎﻫﮕﻲ ﻭﺯﻥ ﺷﺶ ﻛﻴﻠﻮ و ﻗﺪ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭﻫﺸﺖ ﻭﺩﻭﺭﺳﺮ ﭼﻬﻞ ﺑﻮﺩ
سه شنبه باید برم برای پاپ اسمیر خیلی نگرانم . چند روزه دل درد هم دارم تو رو خدا دعا کنید برام .
اِ مامان مهرسا پس بالاخره رفتی دکتر ،هنوز ترشح داری ؟
برات دعا میکنیم انشاءالله چیز مهمی نیست نگران نباش فکر وخیال الکی نکن برلی خودت
مراقب خودتو مهرسا گلی باش
برات دعا میکنیم انشاءالله چیز مهمی نیست نگران نباش فکر وخیال الکی نکن برلی خودت
مراقب خودتو مهرسا گلی باش
مرسی مامی جون
سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم . اما نمیدونم چرا همش فکرای بد به سراغم میاد
نمی دونم شما هم از این فکر ا میکنید همش فکر میکنم اگه من نباشم با شوهرم نباشه مهرسا چی میشه کی ازش مراقبت میکنه ....... از این فکرای چرت و پرت خودمم خستم شدم اما نمیدونم چرا این طوری شدم
سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم . اما نمیدونم چرا همش فکرای بد به سراغم میاد
نمی دونم شما هم از این فکر ا میکنید همش فکر میکنم اگه من نباشم با شوهرم نباشه مهرسا چی میشه کی ازش مراقبت میکنه ....... از این فکرای چرت و پرت خودمم خستم شدم اما نمیدونم چرا این طوری شدم
نگران نباش مامان مهرسا حداقلش اینه که منم همینجوری هستم
فکر و خیال الکی
ولی بر عکس شما من همش فکر می کنم یه اتفاقی برای بچه ام میافته
واسه همین دایم نگرانم
فکر و خیال الکی
ولی بر عکس شما من همش فکر می کنم یه اتفاقی برای بچه ام میافته
واسه همین دایم نگرانم
مامامی جونم اون که یه اتفاقی برای بچم میافته هم هست عزیزم . نمیدونم اینا چه فکرایی به خدا
دیروز توی ماشین به شوهرم میگم حس بدی دارم از اینکه سر مهرسا به طرف در گذاشتم میگه نکنه میترسی یکی از کنار بزنه بهمون . فک کنننننننننننننننننننننننننننننننننننننن تا کجا پیشرفتم دیگه
دیروز توی ماشین به شوهرم میگم حس بدی دارم از اینکه سر مهرسا به طرف در گذاشتم میگه نکنه میترسی یکی از کنار بزنه بهمون . فک کنننننننننننننننننننننننننننننننننننننن تا کجا پیشرفتم دیگه
خخخخخخخخخخ
من میترسم خودم در ماشینو بزنم به سرش
پس طبیعیه بیا هر دومون سعی کنیم کمتر به این چیزا فکر کنیم
البته اینو بگم همیشه نصیحت کردن کاره راحتتریه تا خودت عمل کنی بهش
پس من تورو دلداری میدم تو هم منو
من میترسم خودم در ماشینو بزنم به سرش
پس طبیعیه بیا هر دومون سعی کنیم کمتر به این چیزا فکر کنیم
البته اینو بگم همیشه نصیحت کردن کاره راحتتریه تا خودت عمل کنی بهش
پس من تورو دلداری میدم تو هم منو
از دست شما مامامی
من این سایت رو خیلی دوست دارم . چون تونستم دوستای زیادی پیدا کنم و حرف های دلم رو راحت بزنم . چیزهایی که شاید در عالم غیر مجازی به بهترین دوستام هم نمیتونم بزنم
من این سایت رو خیلی دوست دارم . چون تونستم دوستای زیادی پیدا کنم و حرف های دلم رو راحت بزنم . چیزهایی که شاید در عالم غیر مجازی به بهترین دوستام هم نمیتونم بزنم
سلام
راستش منم زیاد به این چیزها فکر میکنم
بنابراین تمام حواسم رو جمع میکنم تا اتفاقی نیافته
البته خداوند بزرگ و مهربون حامی و نگهدار بچه ها هست اما خودمونم باید حواسمون رو جمع کنیم
من هر وقت تو ماشین میشینم و یاس بغلمه یک متکای کوچیک کیزارم روی دستگیره ماشین و سر یاس رو میزارم اونجا
یک دستم زیر بدنش و دست دیگه ام را دور بدنش حلقه میکنم
اینجوری خیالم راحته
گاهی که مسافت طولانی تر میریم میزارمش تو کریر و کریر رو روی صندلی پشتی میزارم و با کمربند میبندم و هر چند دقیق یکبار چک اش می کنم
در پناه خدا باشید هم ششماها هم نی نی های خوشگل
راستش منم زیاد به این چیزها فکر میکنم
بنابراین تمام حواسم رو جمع میکنم تا اتفاقی نیافته
البته خداوند بزرگ و مهربون حامی و نگهدار بچه ها هست اما خودمونم باید حواسمون رو جمع کنیم
من هر وقت تو ماشین میشینم و یاس بغلمه یک متکای کوچیک کیزارم روی دستگیره ماشین و سر یاس رو میزارم اونجا
یک دستم زیر بدنش و دست دیگه ام را دور بدنش حلقه میکنم
اینجوری خیالم راحته
گاهی که مسافت طولانی تر میریم میزارمش تو کریر و کریر رو روی صندلی پشتی میزارم و با کمربند میبندم و هر چند دقیق یکبار چک اش می کنم
در پناه خدا باشید هم ششماها هم نی نی های خوشگل
تولد نی نیاتون رو با کارهای پانی تم به یاد موندنی تر کنید 
شعار ما ..کیفیت عالی ..رضایت مشتری
میتونید قیمتا رو با سایتهای مشابه مقایسه کنید
سایت
http://panitem.ir/
نمونه کارها
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=576993
لباس مناسب تم
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=633946
شب یلدا
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=640221
بافتنی
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=637207
شماره تماس
09362978347
شعار ما ..کیفیت عالی ..رضایت مشتری
میتونید قیمتا رو با سایتهای مشابه مقایسه کنید
سایت
http://panitem.ir/
نمونه کارها
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=576993
لباس مناسب تم
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=633946
شب یلدا
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=640221
بافتنی
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=637207
شماره تماس
09362978347
سلام مامانا.شما به نی نی هاتون غذای کمکی هم میدید.دختر من به لبنیات حساسیت داره..
نمیدونم چی بهش بدم.احساس میکنم میل به غذا داره
نمیدونم چی بهش بدم.احساس میکنم میل به غذا داره
من که هنوز شروع نکردم
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=12172&PageNumber=27
تاپیک شعر و لالایی
تاپیک شعر و لالایی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز