2777
2789
عنوان

تنبلی موقوف ( پایان دادن به حالتهای افسردگی و سستی و بیحالی در زندگی)

| مشاهده متن کامل بحث + 578629 بازدید | 5287 پست
مامان نخودی عزیز

چقدر زیبا از احساسات مادرانه ات گفتی، یک شب بستری در بیمارستان در کنار کوچولوهای بیمار!!!! این هم تلنگری بود که خداوند می خواست بهت بزنه، تا قدر نعمتش را بیشتر از قبل بدانی، خوشحالم که در این تاپیک دوستان خوبی مثل شما دارم.
مامان نخودی
وای من هم دقیقا کارهایم مثل شما بود.
یک کمال گرای مطلق
در صفحات قبل هم گفته ام من هم مثل شما باید همه چیزم سروقت و منظم می بود. سررسید من هم همیشه پر از ساعت و مکان از قبل مشخص شده بود.

عجب شباهتی به یکدیگر داریم!!!!

با این تفاوت که دیگه حالا اینطوری نیستم. نمی دانم چطور شد ولی همه چیز از اسفند 88 شروع شد وقتی داشتم مثل هر سال با دقت و نظم تمام خانه ام را خانه تکانی می کردم.
یک روز صبح وقتی بلند شدم و به سررسیدم نگاه کردم ، دیدم دیگر نمی توانم به این وضع ادامه دهم، همه چیز یکباره برایم پوچ و بی معنی شد. زندگیم، بچه هایم، همسرم، حتی پدر و مادر و برادرانم که واقعا برایم عزیز هستند،

دلم می خواست خانه ام را به آتش بکشم و خودم و فرزندانم را از بین ببرم.
هنوز هم نمی دانم چرا اینطوری شدم.
به خودم گفتم چرا باید خانه تکانی بکنم؟ اگر نکنم سال تحویل نمی شود؟ چرا باید هر روز ناهار و شام بپزم؟ اگر غذای حاضری بخوریم می میریم؟ چرا باید مرتب به بچه هایم امر و نهی بکنم؟ اگر نکنم چه اتفاقی می افته؟
و هزاران چرا و اگر دیگه.....

دوران سختی را پشت سر گذاشتم. نوروز 89 بدترین نوروز عمرم بود.
بعد از هم به شدت بیمار شدم و من تقریبا بیشتر روزهای سال 89 را در بیمارستان بودم.
حالا این تغییر را کم کم پذیرفته ام.
حالا دیگر برنامه ریزی زندگیم فرق کرده، برنامه ریزی می کنم برای فقط یک روز، نه بیشتر . اگر پنجاه درصد کارهایی که نوشته ام را انجام بدهم باز هم خدا را شکر می کنم.
دیگر فهمیده ام که تا بوده زندگی همین بوده، چرا همش باید نگران از دست دادن زمان و مسابقه دادن با عقربه های ساعت باشم.
ساعتها می نشینم و فیلم تماشا می کنم بدون اینکه نگران مرتب کردن خانه، پختن غذا و .... باشم
حتی مدتها غرق در رویاهایم می شوم و از اینکه از دنیای کنونی خارج شده ام نهایت لذت می برم
دیگه به خودم قول داده ام از زندگیم آنطور که دوست دارم لذت ببرم.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اخی لپ گلی! منم اینجور بودم. یواشکی گریه میکردم. خیلی حالم بد بود. یواش یواش بهتر شدم. الانم که روز به روز دارم بهتر میشم خدا و شکر. البته رابطه ام با شوهرم گاهی بد میشه. ولی در تلاشم!
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
خیلی خوشحالم که یه نفر حال من رو درک می کنه!
به هر کس که می گم می گه خیلی خوبه که خوش به حالت که می رسی! اما حس درونی من رو درک نمی کنن..
یه چیز جالب تر اینه که نیکی جون م خودم می دونم که اگر به من باشه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت پایان کار روزانه معنی نداره . واسه همین هم کارهای روزانه ام رو به قول خودم محدود کردم که سراغ بیشتر نرم! مثلا من اگر خودم باشم هر روز جارو برقی و گرد گیری می کنم..

واسه همین توی برنامه ام دو روز توی هفته گذاشتم واسه جارو برقی و گرد گیری کلی....

اما باز هم به نظرم همین هم اذیتم می کنه.
یعنی نمی فهمم چرا باید خونه ام بهشت باشه، مطالعه یک ساعت روزانه ام سر جاش باشه، حتما هر روز دوش بگیرم تا خوشحال باشم؟!

یعنی اگر یک روز من یه چیزم ترک شد دیگه نباید خوش باشم و باید نگران نقص صورت گرفته باشم؟؟؟

واقعا معنی یک انسان کامل چیه؟؟؟ چرا وقتی که به کمال فکر می کنم،‌ به رشد فکر می کنم ، به اهدافم فکر می کنم ، بیراهه می رم و اسیر می شم/؟؟؟/

نمی دونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه؟؟؟؟
من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
سلام...
نیکی جون خیلی خیلی ممنونم....ایشالا که همیشه سالم و شاد در کنار خانواده عزیزت باشی...این مطالب رو برای همسرمم هم میفرستم..البته هنوز وقت نکرده بخونه....این مطلب اخری چشام و خیس کرد...نمی ذونم چرا خیلی منقلبم کرد...
راستی این روش سر رسید عالی بود .راستش این عادت وایت برد تو اتاق و سر رسید همیشه تو خونه ما باب بود...البته شوشو خیلی اعتقاد داشت و داره .....ولی من هر سال تا وسطای سال همین روش و جسته گریخته ادامه میدادم ولی همیشه فقط به نوشتن خلاصه میشد و از عمل خبری نبود....ولی از همین پریروز که دوباره اوردمش و دوباره شروع کردم به نوشتن و بقول نیکی جون حتی کارای خیلی کوچیک که هیچ وقت مهم حسابشون نمیکردم.....باور نمیکنین چقدر اوضاع روحیم بهتر شده..دیروز با چند تا از کارام موند ولی اموز دوباره نوشتمشون...و میدونم کم کم با انجام همین کارای به نظر کوچیک چقدر اوضاع بهتر خواهد شد........
حالا میبینم من که از صبح پا میشدم چقدر کار انجام میدادم ولی چون جایی ثبت نمیشد به چشمم نمیومد....
مامان نخودی مطلبت رو که خوندم یاد اون قسمتی از همین کتابی که نیکی جون زحمت تایپشو میکشه افتادم....این سیستم تو آرزوی الان من...و همش فکر میکنم اگر یه روزی برسه که همه چی تو زندگی من با برنامه باشه من چقدر خوشبختم...الان تو میای و میگی که نه خوشبختی این نیست.!!!!چقدر جالبه نه؟؟؟
راستش نمی دونم چی باید بگم چون تجربه شو ندارم...ولی احساس میکنم باید همین برنامه ریزیت رو جوری ترتیب بدی که این احساس لذت بردن رو بهت بده....همین که همه چی تو زندگیت سرجاشه خیلی عالیه که...اینجوری حتما یه سری تایم ازاد هم داری که دیگه با فکر باز و ازاد میتونی به خودت و زندگی و پسرت برسی...
نه مثل من که ممکن تایم ازادم زیاد باشه ولی بقول این کتاب لحظه واقعی نیست..چون توش توجه کامل نیست..همش ذهنم درگیر کارای عقب موندمه...مثل همین الان که دارم اینا رو تایپ میکنم . وذهنم درگیر ناهاری که هنوز نمی ئدونم چیه؟؟؟!!!!!!!
یه چیز دیگه به نظرم تو برنامه ریزی نباید خیلی سفت و سخت و با ساعت برنامه ریزی کرد ..نه؟ من که اگر اینجوری برنامه ریزی کنم و نرسم دچار استرس میشم...یادمه اون موقع هم که درس میخوندم ساعتی برنامه ریزی نمی کردم و دستم و باز میزاشتم...البته من نباید نظر بدم چون کلا تو هر مدلش میلنگم...اگر نظری دارین بهم بگین تا بهتر برنامه ریزی کنم........
حالا میفهمم چی میگی؟؟مامان نخودی شاید به خاطر اینه که تو الان از اون ور بوم افتادی...اونقدر رو همه چی دقیق برنامه ریزی کردی و عادت! عادت! کردی که الان برات یه روز بی برنامه پوچ میشه.....نمی دونم چیکار میشه کرد...!؟

دارم فکر میکنم که من تا الان ایده آلم یه همچین چیزی بود که تو الان داری ازش مینالی؟؟
نمی دونم داشتم فکر میکردم یه برنامه هفتگی برای خودم بریزم....البته فعلا از روزانه شروع کردم که کم کم دستم بیاد تو یه هفته چه کارایی شدنی و میتونم براش برنامه ریزی کنم....
رها جون دقیقا همینه که می گی.. یعنی خیلی من تلاش کردم تا امروز همه چیز مرتب شده . اما می دونی چیه دقیقا همین حرفیه که خودت زدی. وقتی برنامه رو مکتوب کردی دیگه می شه آیه! یعنی یک قدم این طرف و اون طرف دیگه می شه اعصاب خوردی.
نه اینکه بگم اگر برنامه ام یه چیزی اش جابه جا بشه اعصابم خورد می شه ها ..مساله اصلا اینقدر جزئی نیست . مساله اینکه احساس می کنم بدون برنامه زندگی نمی کنم! ببین من کلا آدم بسیار خوشبینی هستم. یعنی اگر کسی در حقم بزرگترین ظلم رو هم بکنه اولین کسی که کارش رو توجیه می کنه خودم هستم. باورت میشه /... خیلی هم همه چیز رو اسون می گیرم و همیشه همه چیز واسم او کی هستش.

اینا روگفتم که فکر نکنی نکته سنجی بیش از حد یا بد بینی یا غر زدن و اینا رو دارم اما خوشبختی من ، یعنی رسیدن به اهدافم و رسیدن به اهدافم یعنی کمال.... نه به معنی کلی و مطلق ولی یه چیزی تو همین مایه ها ... خوب!!!

این یعنی دقیقا متن کتاب نیکی جون!! این یعنی اینکه من الان تو بسیاری از اهداف پارسال و سالهای قبلم زندگی می کنم اما هنوز لیست هدفهام به راهه.........

به قول سهراب ،‌ کجاست وقت رسیدن، و پهن کردن یک فرش ،‌و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور!!!! (اگر درست نوشته باشم!!)

فراغت می خوام!
من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
یه چیز دیگه رها جون! اشتباه نشه ها . من از شرایط الانم واقعا راضیم . من کارمندم ،‌بچه شیر خوار دارم.، درگیرم شدیدا و اگر منظم نباشم دقیقا به هیچ کارم نمی رسم. من از برنامه ریزی دقیق شکایتی ندارم، بیشتر به نظرم مشکلم فلسفیه. من با هدف مشکل دارم. یا اینکه با پیاده کردن هدف در مرحله برنامه ریزی!!

وای چه بحث استراتژیکی شد!!! خودم کف کردم!!!
من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
همونطور که نیکی جون اشاره کردن اگه نتونیم مهارت لذت بردن از هر آنچه را داریم در خود ایجادکنیم حتی اگه بهترینها رو هم در اختیار داشته باشیم هیچ وقت خوشحالمون نمیکنه.
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=677960
سفارش انواع تابلوهای مدرن، طرح برجسته وآبستره
بااین تابلوها فضایی متفاوت وزیبا در منزل ایجاد کنید
من تا ص 18 خوندم چه قدر قشنگ و جالب بود حتی تنبلی های دوستان
من قبل از اشنایی با همسرم حتی از اب خوردن هم لذت زیادی می بردم و.........بعد از اشنایی مجبور بودم خانم باشم بلند نخندم و ووو........
تا زمان بارداریم که همون روزا مادر شوهرم به خاطر عمل تومور مغزیش تو بیمارستان بود
خلاصه تنبلی و سستی و عدم توجه همسر جان و........ تازه از ادم و عالم هم طلبکار بود
بعد از زایمان هم همش می گفت مامنم اینطوری مامانم اونطوری بود یعنی تو مادر نیستی مامان من مادر بود وووووو
مادر شوهرم فوت کرد و دیگه بدتر تا ویانا 3 ماهش بود من چیزی نمی گفتم و تحمل می کردم بعدش دیگه منفجر شدم
نمی دونید چی کشیدم از نظر احساسی کمک هم نداشتم حتی 1 ساعت نمی تونستم درست بخوابم دخترم همش گریه می کرد .گرسنه بود و ما فکر می کردیم نفخ کرده

خلاصه تا 1 سالگی دخترم که دیدم اینطوری نمی شه خودم شروع کردم به شاد زندگی کردن الان خوبیم

فقط کارام می مونه البته از قبل بدتر نشدم ولی دوست دارم همیشه همه جا تمیز باشه
اعتیاد به نی نی سایت هم نمی زاره کارام رو انجام بدم
خوشحالم با شما دوستان اشنا شدم
یک مساله دیگه اینکه همسرم همش به من می گه با ویانا این طوری کن .اونطوری کن . بازی کن . حواست بهش باشه بهش نگاه کن و............. طوری که من وقتی که خونه باشه انگار دارم براش فیلم بازی میکنم بیشتر حواسم به همسرمه تا دخترم
نیکی جون چیزی به نظرت میاد بهم بگی ؟
در این رابطه کمک می خوام حیفه که لذت این روزها رو اینجوری از بین ببرم
چون خسته می شم با ویانا در طول روز و همسرم باور نمی کنه دیگه انرزی ندارم این کارا رو می کنم که نگه مادر خسته ای هستی و مادر مسولی نیستی و.........
البته خیلی باهاش صحبت کردم ولی اخرش این طوری شده که گفتم
ناهید جان خیلی قشنگه برچسب دیواری ات. واقعا قشنگه . خسته نباشی....
می فهمم چی می گی خیلی بده که کاری رو به آدم تحمیل کنن که انجام بده . شما خودت مادری و پر از عشقی. خیلی بده که همسرت ابراز این عشق رو بهت یادآوری کنه . چون وظیفه و دکور و به قول خودت نقش می شه....

راهی که الان به نظرم می رسه اینه که
1- اون کاری رو که شوهرت می گه انجام نده بلکه شیوه جدید و منحصر به فرد خودت رو واسه ابراز محبت و توجه به ویانا پیدا کن. مثلا اگر می گه بهش نگاه کن ، تو برو بغلش کن و روی زانوت بشونش... یه جوری که هم توجه کرده باشی هم دقیقا روش همسرت رو پیداه نکرده باشی. این رو واسه این میگم که ببینه که حس مادری تو روش های بهتر و دیگری رو واسه جلب توجه به دخترت بلده و همه چیز از همون راهی که همسرت فکر می کنه انجام نمی شه.
2- اینکه وقت هایی که انتظارش رو نداره محبت های خاص به دخترت بکن. فکر می کنم شوهرت نگران اینه که بچه از محبت سیراب نشه . مثلا وقتی که دخترت خوابه و کاری به کارت هم نداره برو کنار دخترت دراز بکش ، بغلش کن و بوسش کن. بذار ببینه که تو بیشتر از اون احساساتی هستی. اینجوری ابتکار عمل هم دست خودته و فیلم بازی کردن هم نمی شه . چون حس واقعی مادرانه ات بهت می گه چه بکنی.
3- تو هم دقیقا وقت هایی که فکر می کنی همسرت حواسش به دخترت نیست، بی توجهی اش رو بهش یاد آور شو . مثلا تذکر بده که الان ویانا دلش واسه تو تنگ شده که از سر کار اومدی و می خواد باهات بازی کنه. این جوری می فهمه که این حالات دو طرفه است و همونطور که اون می تونه به شیوه ابراز محبت تو اعتراض کنه ،‌تو هم می تونی در مقابل همین جور عمل کنی.
من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
قربونت مامان نخودی جون

ممنون بابت نکات خوبی که گفتی .نکته 2 رو نمی تونم انجام بدم به خاطر اخلاق خاصب که همسرم داره این جور موقع ها می گه احساساتت باعث اذیت ویانا می شه ممکنه بیدار بشه و بد خواب بشه و....... اینو گفتم که شناخت کمی هم شده پیدا کنی ازهمسر جان
مثلا وقتی وسط بازی می بوسمش می گه نکن این کارو بچه داره بازی می کنه و تو وسط بازی مزاحمش نشو
نکته اول و سومت رو انجام می دم عزیزم و ممنون
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز