اصلا منطوری نداشت بچشو اورد ولی درکم نکرد مطمئنم نمیتونست درک کنه درحالی که میگفت درکت میکنم خواهر شوهرم اصلا درک نکرد میدونی بهش گفتن بچه نمیخای دیگه پیش من گفت نه الان خو هی بچه ناقص میارن باور کن چند روز نگذشت رگ قلبش دقیقا مثل پسرم گرفت تا دم مرگ رفت من با اون حالم رفتم پیشش دلداری دادمش
میگفت حالا چیشد مگه بچه همه میمیره چرا نمیاد پیشمون مکه فقط این بچش مرد بعد خودش بچش خورر زمین از فشار عصبی حالش بد شد گفت بلائی سر بچم نیاد
من که یادم نمیره حرفاشون ولی بخشیدم
من هر بچه نوزاد میبینم دعاش میکنم ولی تحمل دیدنشون ندارم واقعا ازاین اینکه پیشم میگن بچه نق زد سرما خورد فلان بهمان بدم میادا هیچ حرفی ندارم همداهیشون کنم ولی میگن
فقط از خدا میخام هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه
حتما همینطوره الان مراقبت هات و حساسیت ها بیشترم شده و به امید خدا به سلامتی چند هفته آخرم طی میکنی..آمپول بتامتازون هم مزن که ریه اون نازنین عشقولی رشد کنه و جای نگرانی نباشه.لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم..هیچ نیرو و توانی جز از سوی خداوند بزرگ و بلند مرتبه نیست.شک نکن که همه چی مرتبه و قرار نیست روزهای بد تکرار بشه..در پناه خدا باشین هر دوتون الهی♥️
خیلی سخته بخدا میفهمم عزیزم ..اخه من تا زمانی که فلج نباشم نمیتونم یه فرد معلول رو درک کنم حتی اگر یه پا نداشته باشم چون بالاخره تا حدودی میتونم راه برم..ما آدما از دردهای همدیگه یه درک نسبی داریم بستگی به میزان سختی که میکشیم داره فقط و فقط میتونیم همدرد خودمونو درک کنیم
خب از همسرت بخواه باهاش حرف بزنه ..چون اینجوری حرف هایی که بینشون هست رو به عنوان درد دل های دو تا مرد تلقی میکنه احساس خوبی بهش میده.اگر هم همسرت نمیدونه چی بگه حتما اول از روانشناست سوال بپرس و ازش راهنمایی بگیر.اون طفل معصومت که دیگه برنمیگرده حداقل ابوالفضل ضربه نخوره که الان دوره حساسی هست.خدا واست حفظش کنه
مرسی عزیزم
برای تو هم دعا میکنم عززیزم برای همه بچه های این تاپیک که هرزمان که خودتون دلتون میخواد باردار بشین و سلامت بچه رو بغل کنید...
مریم جان تو هم مطمن باش قرار نیست اون اتفاق دوباره تکرار بشه... با دل قوی همه چی میسره...
امیدوارم مهرا جان هم برگرده و هیچ دلخوری بینتون نمونه...... ما هممون هم دردیم... باید همدیگه رو بفهمیم...
