امیدوارم خدا ی دختر سالم و خوب به زودی بهت بده،جای اونا که هیچوقت پر نمیشه،فقط با بچه دیگمون حالمون خوبه ولی یاد و زخم اون هیچوقت از بین نمیره
با ی خانم پیر صحبت میکردیم،بنده خدا ۷ تا بچه داشت ها،اما در مورد ی بچه که اون وسطا،از دست داده بود صحبت میکرد،دوباره اشک هایش جمع میشد،فک کن بعد چند سال و چند تا بچه دیگه
گرچه فکر میکنیم دیگه آخر درد هستیم و تحمل نمیکنیم،اما الان خودم رو و خیلی های دیگه رو میبینم،میگم آدمه،پوست کلفته،خود خدا میدونه خیلی زیاد هم تحمل داریم،برای گنده تر از اینا تاب میاریم،به خیلی ها که بگی چی به سرت اومده،میگه این که چیزی نیست،اگر جای فلانی بودی که فلان بچه و فلان اتفاق رو تجربه کرده چه میکنی،میبینم راست میگن،بیا،سر و مر و گنده واسه خودم می چرخم،درست انگار زخمی رو دلم هست اما همچنان زندگی میکنم و میگذرونم
اینم از خصلت های آدمه،من آدمی هستم که خدا رو قبول دارم،اما سر به خاک سپردن دخترم داد میزدم وسط قبرستون خدا....چرا....
و خیلی حرف ها که تو خلوت و جلوی نزدیکانم گفتم و کلی گلایه کردم
الان هم گلایه دارم،مگه الکیه دردی که کشیدم و میکشم،اما خوب میدونم همه چی دست خودشه،داده و بخواد میگیره به هر نحوی و تو هر سنی که بخواد،پس کاری از دستم برنمیاد,این بچم چه گناهی داره،اونی که میخواد بعد از این بیاد چه گناهی داره که ی مادر شکسته داشته باشه،اینا که میگم اون اوایل به نظر خودم شعار بود و میگفتم چه دل خوش و دل بزرگی دارن اینا،با اینکه بچه هاشون رو از دست دادن،اما الان میبینم خصلت آدمهاست،حالا که درد کشیدم و ازش گذشته،میبینم راست میگفتن،بیا ببین چجوری هم که تحمل کردم و الان دارم اقدام میکنم برا بعدی،هر چند میدونم باردار شم،ی سال تمام زندگیم تعطیله،حال هممون خراب،چند نفر درگیر من میشن،استرس وحشتناک و ترس از تکرار دوباره این اتفاق تلخ و دردناک،اما همینه،زندگی همینه
چکار میشه کرد،هر جور دوست داری عزاداری کن،حتی اگر سخته بخاطر حضور ی بچه دیگه،خودت راهش رو بلدی که اون متوجه نشه،ولی بدون برمیگردیم به زندگی،اونم به چه راحتی...