2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
شرمنده که خیلی طولانی شد. خواستم همه چی با جزئیاتش گفته بشه.
امیدوارم شماها هم بیایید و خاطره زایمانتون را برای ما بگید و ما رو تو اون لحظه های قشنگ شریک کنید.
واااااای شیوا جونم چقدر قشنگ نوشتی
اشک هام همینطوری جاری شد و آفرین گفتم بهت که زایمان طبیعی رو انتخاب کردی
خدا جونم ممنون که منو دوباره لایق مادر شدن دونستی،کوچولوم رو به تو سپرد م و بیمه 

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

2805
سلام.منم میخوام خاطره زایمانمو بنویسم.از چند روز قبل شروع میکنم.8فروردین برای چکاپ ماهیانه پیش دکتر رفتم.دستگاه سونوکید را که گذاشت برای قلب بچه گفت که صدای قلبش ضعیفه و باید روز 12 فروردین سزارین بشی.8 تا آمپول بتامتازون داد که باید تا قبل از 12 میزدم.خیلی نگران شدم.میترسیدم نی نی مشکلی داشته باشه.شوشو دلداری میداد ولی من نگران بودم.بلاخره روز زایمان رسید.ساعت 6 صبح همراه شوشو رفتیم بیمارستان.کارهای اولیه توسط پرستارها انجام شد.توی اتاقم منتظر دکتر شدم.دکتر آمد.ساعت 9 به اتاق عمل رفتم.آنجا نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.نگران بودم.میترسیدم.حدود ساعت 30/9بیهوش شدم.وقتی بهوش آمدم در مورد بچه سوال کردم.درست جوابم را ندادند.به بخش منتقل شدم.هرچه منتظر نی نی ماندم آنرا نیاوردند.از شوشو پرسیدم....وای...گفتند توی ICUبستری شده.دنیا روی سرم خراب شد.فقط اشک میریختم.دکتر بالای سرم امد.گفت که ان شاالله خوب میشود.ریه اش تکمیل نبود.گفتند به خاطر این 3 تا 5 روز میماند.تحمل نداشتم.همه میرفتند و می آمدند.شب را تنها بدون پسرم که 9 ما منتظرش بودم سپری کردم.به امید اینکه فردا می آید.ولی...هر روز صبح به بیمارستان میرفتم و شب با چشمانی اشکبار به خانه می آمدم.هر روز میگفتند باید بماند.8 روز سخت گذشت و پسرم بالاخره مرخص شد.تحمل دیدن جای سرم ها یش را نداشتم.حتی توی سر و گردنش هم سرم زده بودند.تمام بدنش کبود بود.اورا به خانه بردیم.الان حالش بهتر است.برایش دعا کنید تا زود خوب شود.
الهی ان ده که آن به
سارا جون اتشالله که زود زود پسر گلت خوب بشه.

دیروز برنامه سلامت باشید داشت در مورد ناهنجاریهای مادرزادی می گفت که 2700 تا هست.خیلی میترسم.

واسه من هم دعا کنید که شهریور ماه زایمان خوب و راحتی داشته باشم و پسرم صحیح و سالم به دنیه بیاد.

شیوا جون خیلی قشنگ از خاطره زایمانت نوشته بودی. من اولین باری بود که داشتم خاطره های زایمان رو می خوندم. خیلی ترس داشت.
سلام سارا جون.خوبی؟ پسر گلت بهتره؟ خیلی ناراحت شدم وقتی خاطره ی زایمانت رو میخوندم و خوشحال شدم که نوشته بودی شکر خدا پسرت مرخص شده.نگران نباش الهی شکر که الان بهتره و توی بغلت هست.انشاالله که همیشه سلامت باشه و زیر سایه ی تو و پدرش سال های سال به خوشی زندگی کنه. برای منم دعا کنید.الان هفته ی 40 و 3 روز هستم و هنوز این گل پسری قصد اومدن نداره.
سلااااااااام خاطره های قشنگی بود اشکام در اووومده اینارو که میخونم و گریه میکنم هانیه هم لگد میزنه معلومه اونم میخواد زووودی بیاد پییش من ...من بهار هستم و 20 سالمه و هفته 22 هستم...ایشالله یه روزم من ان خاطره رو بنویسم....

روز یکشنبه 29 فروردین بود .صبح از خواب بیدار شدم و خوب بودم .طبق معمول بلند شدم و صبحونه رو خوردم و اومدم روی تخت دراز کش لپ تاپ رو روشن کردم و شروع کردم به وبگردی

که ذلم شروع کرد به درد کردن

اهمیت ندادم و حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که درد زایمان باشه .چون درد خفیفی بود و هم اینکه مداوم بود

رفتم نی نی سایت و با بچه ها کمی صحبت کردیم .اون ظهر قرار بود بریم خونه مامان و خوش شانسی من این بود که من همون روز وقت چکاپ هفتگیم بود .و میخواستم به دکتر بگم که تاریخ سزارینم رو که واسه جمعه داده بود بندازه جلو .چون واقعا خسته شده بودم

رفتیم خونه مامان اون ظهر .دل دردای من ادامه داشت اما خیلی کم بود .

حتی مامان هم شک نکرد که این ممکنه همون درد زایمان باشه ونهار رو ساعتای 2 خوردیم .و من جگری رو که مامان برام درست کرده بود خوردم .اما اون ظهر خوابم نبرد

ساعتای ? با مامان و همسری رفتیم دکتر اما همسری که جای پارک گیرش نیومد همون جا موندو ما رفتیم توی مطب .تو این فاصله دو سه بار درد دلم شدید شد و بعد باز کم .

دکتر که معاینه ام کرد گفت طبیعی دوست داری یا نه ؟و من که حسابی ترسیده بودم گفتم نه سزارین میخوام بشم .گفت انقباظات داره شروع میشه کم کم برو امشب بیمارستان همین امشب سزارینت میکنم

شوک زده شذم .باورم نمیشد .زنگ زدم به همسری و بهش گفتم اونم براش غیر منتظره بود

اومدیم خونه و من وسایلمو که اماده کرده بودم برداشتم و رفتیم بیمارستان با مامان .

اما از شانس بد ما بیمارستان اون روز اتاق خصوصی خالی نداشت و ما به اجبار رفتیم به اتاق عمومی .

کم کم خاله و دختر خاله ها ... اومدن .کلی اتاق شلوغ شده بود و من توی شک بودم که فقط چند ساعت دیگه دخترم رو بغل میکنم .

ساعت 9:30 رفتم سمت اتاق عمل .در اتاق عمل با همسری و بقیه خدا حافطی کردم .بغض داشتم اما نمیخواستم ناراحتشون کنم میدونستم خودشون کلی نگرانند .

انزیوکت و سوند رو وصل کردن و من اصلا دردشو احساس نکردم .به دکتر بیهوشی گفتم که غدا خوردم و موضعی میخوام بیهوش شم .پرده رو جلوی چشام کشیدن .امپول تزریق شد و من کم کم داغ شدم .اما از شدت ترس هی میگفتم من پاهام حس دارنننننننننننننننننننن!!!! همون لحظه حال تهوع بهم دست داد و هر چی رو که خورده بودم طهر بالا اوردم و بعد دکتر گفت خدا رو شکر که موضعی بودی والا خیلی خطر ناک بود بیهوشی عمومی به خاطر حال تهوعت

دکتر هم میگفت من که کارت ندارم دارم ضد عفونی میکنم .تا اینکه دیدم شکمو دارن فشار میدن و یه لحظه بعد صدای دخترمو شنیدم باورم نمیشد دختر من بود که داشت گریه میکرد ...

عمل تموم شد و من توی ریکاوری تازه حس پاهام داشت برمیگشت و درد امونم رو داشت میبرید

اوردنم بیرون داد میزدم از شدت درد و گریه میکردم .

همسری هم بغض کرده بود و میگفت به خاطر من تحمل کن ...

یادم نیست چند تا مسکن بهم زدن تا اروم تر شدم .

و بعد اون دخترم بود که توی بغلم بود و لبای کوچولوشو باز کرده بود و شبر میخواست ...

و این شروع یک عشق بود .عشقی که داره روز به روز پر رنگ تر میشه .

خدایا شکرت...

ارینای من ساعت 9:?0 با وزن 28?0 و قد ?0 و دور سر 3? بدنیا اومد
شیوا جون و سارا جون و الهام جون ، مرسی از اینکه خاطراتتونو واسه ماها گذاشتین. قدم نی نی هاتون مبارک. ایشالا با نی نی هاتون همیشه خوش باشین. سارا جون امیدوارم پسرت زود تر حالش خوب بشه. شیوا جون من یه سری سوال داشتم ازت. یکی اینکه اطلاعات مربوط به زایمان رو اگه می شه منابعت رو بگو چون من هیچی از زایمان نمی دونم و می خوام اگه خدا بخواد طبیعی زایمان کنم. در ضمن من مامان آبانم. (ایشالا) بعدش اگه ممکنه بگو چه دعاهایی واسه زایمان راحت خونده بودی؟ ممنون
الهام جون و سارا جون
ممنون که خاطراتتون رو نوشتین
از اظهار لطف بقیه بچه ها هم ممنون
مامی الی جون
من هیچ منبعی برای زایمان نداشتم الا همین خاطرات زایمان بچه ها تو این سایت. تو خاطره خودم هم سعی کردم هر چی می دونم بگم تا شاید به درد کسی بخوره. حتی خودم فکر می کردم چون کلاس های زایمان نرفتم به مشکل برخورد کنم ولی اصلا ربطی نداشت. فقط باید سعی کنی خونسرد باشی و به صحبت های ماماها خوب گوش کنی و هر کاری که میگن انجام بدی. مثل نفس عمیق کشیدن و نحوه کمک به خروج نوزاد که همه رو خودشون بهت میگن. در مورد دعا هم سوره انشقاق رو زیاد بخون.تو مفاتیح هم یک سری دعا برای زایمان راحت هست که من بعد از هر نماز می خوندم. امیدوارم موفق باشی
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز