سلام دوستان خوبم ♥️
من دیشب ساعت 12،رسیدم تهران
آنقدر این چند روزه پر از چالش و بحث و جدل بود که این سه روز برام ده روز گذشت.
شده یکی بهتون ده بار ز بزنه اصرار و اصرار دعوتتون کنه، شما هم واقعا برنامه دیگه ای داشته باشید ولی بخاطر اصرار و سماجت بیشاز حدش برنامه رو تغییر بدید و دعوت رو قبول کنید و برید و بعد بهتون بی محلی بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
!!!!!!!!!!!
تو این عمر 40 ساله اولین بار باهاش مواجه شدم.
ما برنامه مون این بود بریم شهر پدر و مادرم. بعد دوست همسرم بارها حداقل ده بار ز زد بیایید ویلامون.
من به همسرم گفتم من عروسی برادر دوستم دعوتم و نمیام
(یه کدورتی از قبل با خانم این دوست همسرم داشتم که نمیخواستم برم)
همسرم هم هر بار دوستش ز زد گفت نمیآییم.
تا اینکه دوست همسرم به من زنگ زد کلی اصرار و اینا که نه حتما باید بیایید.
این آدم صمیمی ترین دوست همسرمه، همسرم هم میدونستم دوست داره بره چون یکی دیگه از دوستاش هم اونجا دعوت بودن ولی بخاطر من میگه نه.
دیگه خلاف میل باطنیم گفتم باشه بریم اینجا.
7 شب رسیدیم ویلا. مه شدیدی بود. وارد ویلا که شدم با همه خوش و بش کردیم. خانم این آقا نبودن، همسرش گفت پیش بچه ست.
بعد از ده دقیقه اومد من از جام بلند شدم رفتم جلو دست دادم دیدم خیلی خشک برخورد کرد 🙄🙄🙄
همسرم هم که دیده بود این خانم چه طور برخورد کرد از جاش بلند نشد و یه سلام و تعارف سرد کرد.
دوستامون جا خورده بودن اصلا. ولی همسر این خانم انگار اتفاقی نیفتاده🙄🙄
من چون شب بود و بچه هام خسته بودن وقتی همسرم پیشنهاد داد همین الان برگردیم گفتم نه صبح. چند بار دیگه هم بی احترامی اینچنینی داشت ولی من به رو خودم نیاوردم و شروع کردم به صحبت با دوستامون. اونا هم مشخص بود از رفتار خانم جا خوردن همه حواسشون به من بود که جو سنگین برای من راحتتر بشه. هیچ رفتار هیجانی نکردم ولی جوری برخورد کردم که این خانم نیست اصلا تو خونه. همسرش هم هی توجیه میکرد بچه از صبح خیلی اذیت کرده خانمم خسته ست و....
هر کار کردم نتونستم به خودم بقبولونم بیام سر سفره، دخترم شام نخورده خوابید و من به بهانه دخترم رفتم بالا و دیگه نیومدم پایین. اون یکی دوستمون و خانمش اومدن بالا و شروع کردن از خانمه بد گفتن ولی من فقط گفتم من از خانمش ناراحت نیستم از این آقا ناراحتم که چرا یه هفته ست داره ز میزنه التماس میکنه بیایید.
صبح زود از خواب پاشدیم، خانمه خواب بود بقیه بیدار ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم به سمت شهر مامان بابام. من واقعا عصبی بودم، اونجا تو خودم ریخته بودم ولی واقعا عصبی بودم، همسرم هم خیلی داغون بود.
منتها باز داشت دوستش رو توجیه میکرد که آره خب چکار کنه زنش بده، تقصیر این نیست و فلان. خودش قطعا شرمنده ست و زنگ میزنه کلی عذرخواهی میکنه و اینا و با این کلی بهش برخورده بود نگران این بود که بین دوستش و خانمش مشکلی پیش نیاد که ما صبح زود رفتیم 🙄🙄🙄🙄🙄🙄
ولی من به همسرم گفتم این حتی یه تذکر به خانمش نداد که درست رفتار کن. مطمءن باش مقصر اصلی دوست توءه
یه بحث هم با همسرم داشتم. خلاصه با اعصاب ناراحت رسیدم شهرمون. دیگه تا رسیدم سعی کردم بهم خوش بگذره. ولی واقعا جا خوردم و هصمش برام سخت بود.
البته که این دوست همسرم سه روزه به همسرم ز نزده عذرخواهی کنه و برای بار nام به حرف من رسید.
آنقدر روحم خسته ست که امروز مرخصی گرفتم و نرفتم و حتی بچه ها رو منی که انقدر رو درس بچه ها حساسم نفرستادم مدرسه.
دیشب وسایلا رو یه مقدارش رو همسرم آورد بالا. چون صبح زود باید میرفت سرکار بهش گفتم ماشین رو خالی نکن سریع بخواب خودم صبح ماشین رو خالی میکنم.
کلی کار دارم
وسایل رو بیارم بالا
وسایل رو سرجاش بذارم
کلی لباس نشسته داریم
بچه ها و خودم بریم حموم
ماشین بزنم
خونه رو مرتب کنم
شام درست کنم