این چند وقته که نبودم خیلی درگیری ذهنی پیدا کرده بودم بابت خونه و کارهامون که هر چی داشتیم رو فروختیم گذاشتیم سرمایه برای کار حتی خونه
ولی کارامون یکم گره خورده بود یکم نا امید شده بودم البته هنوزم انجام نشده ولی رو روال خودش داره پیش میره خداروشکر و پروسه طولانیه فقط باید صبر کنیم دو ماه باشگاهم نرفتم چون نتونستم ساعت کلاسهای بچه هارو هماهنگ کنم
و اما در یک حرکت انتحاری تصمیم گرفتم برم سر کار پیش همسرم(رشته تحصیلی من و همسرم یکیه ) با وجود مخالفت های زیاد بالاخره موفق شدم و به همین دلیل پرستار گرفتم برای بچه ها به صورت نیمه وقت فعلا میاد منم که فعلا کارم جور نشده باشگاهم رو دوباره میرم
همیشه دوست داشتم برگردم سرکار حتی بعضی وقتها خواب میدادم فرداش انقدر حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا این همه تلاش کردم برای رسیدن بهش و شرایط را محیا کردم حالا که همه چی امادست تردید دارم همش میگم بچه ها چی میشن باز پیش خودم میگم این همه آدم میرن سرکار بچه هاشون مگه چی شدن
حالا یه گزارش دو سه روزه بدم که زیاد به نظر بیاد بعد مدتها😉
همه ی اتاقها مرتب شد و جارو برقی کشیده شد
سرامیک ها رو هم با بخارشوی تمیز کردم
روی کابینتها با دامستوس امیز شد
دو تا گاز هامو با گاز پاک کن تمیز کردم
و بردن و آوردن بچه ها به کلاسهاشون و باشگاه خودم هم بود
همین😄