و سلام اخر شبی
غروب کلی فکر کردم ماجرای کیک رو چطوری پیش ببرم
کلی ایده به ذهنم رسید که بعضیاش سخت بود بعضیاش زمان بیشتر میخواست، بعضیاش قابل اطمینان نبود.
رفتم یه دوش گرفتم
به همسرم زنگ زدم گفت یکم کار دارم و دیرتر میام
به خواهرزاده ش که ایشونم خونه خواهر همسر دعوت بود زنگ زدم بهش گفتم کجایی، گفت بی ون دارم خرید میکنم، گفتم چقددددر خوب میتونی یچیزی بخری، گفت چی میخوای، گفتم تولد داییته کیک میخوام خودم نمیتونم برم، گفت اتفاقا الان نزدیک یه شیرینی فروشی هستیم که شیرینیاشم عالیه و هوس کرده بودیم، گفتم خدا خیرت بده پس یک کیک برای شب بگیر
و اینگونه بود که همسر خوش روزی من کیکش به راحتترین شکل ممکن هماهنگ شد😎😁.
و من که دیگه خیالم راحت شده بپد، رفتم لباس خشکا رو تا زدم
لباسای مهمونی رو اماده کردم
خونه رو مرتب کردم
و با پسرا حاضر شدیم، همسرم اومد رفتیم مهمونی.
اقای صاحبخونه استاد تدریس مباحث توسعه فردی بودن، یکم از مباحثی که ارایه دادن استفاده کردیم، مشخص بود عمیقا مطالعه دارن، خوشمان امد😁😎.
خواخرزاذه همسرم با همراهی هاشون اومدن و کیک رو اوردن، سریع روش شمع گذاشتم و تولدمون رو برگزار کردیم
کیکشم خدایی خوشمزه بود، جای همگی خالی.
دوتا از مهمونا برنامه نویس بودن و من راجب اینده کاریم باهاشون گپ زدم، بهن گفتن کمالگرا نباش و زودتر وارد بازار کار شو، گفتم دیگه قول میدم نهایتا تا عید اموزشمو جمع بندی کنم و به یکیشون بابت شروع یه کار مشترک قول دادم ۱۵ فروردین استارت میزنیم. خدای مهربون کمک کنه و بتونم به برنامه هام برسم.
و برگشتیم خونه
تازه یادم اومد علی جون باید یه ویدیو اماده میکرد برای مربیش میفرستاد.
سریع محتواشو اماده کردیم و تمرین کرد و ازش فیلم گرفتیم.
و بالخره خاموشی زدیم
همه خوابیدن و من هنو تو سایتم😁.
فردا:
انشالله سمت صبح بشینم یکم تمرین کنم، هنوز خیلی از اموزشام مونده و وقت ازادم واقعا کمه. باید به قولی که به خودم دادم پایبند بمونم.
جاری بزرگ متاسفانه چند وقته مریض شده، فردا شب قرار شد بریم عیادتش.
بخوابم که فردا صبح زود باید بیدار شم