سلام شبتون بخیر
امروز روز پرکاری بود. صبح زود بیدار شدم اماده شدم برم سرکار، مهدی بیدار شد و چون هنوز خوابش میومد تو بغل پرستترش گریه میکرد، مجبور شدم بیشتر پیشش بمونم تا خپابش بپره و خوش احلاق بشه، رفتم سرکار، ظهر رسیدم خونه، نهار پسرا سرو شده بود، امروز نتونستم روزه بگیرم، رفتیم که خواب عصرمون رو بجا بیاریم، مهدی خیلی دیر خوابید و خیلی هم کوتاه خوابید، نشد بخوابم بلند شدم برای افطار سوو گذاشتم، مامان بابام برای افطار قراربود بیان، همسرم خرید کرده بود، کلی شستنی بود که به مرور شستم، مرغ ها رو هم شستم و بسته بندی کردم، افطار رو با مامان بابا خوردیم، همسرم نوبتش بود بره پیش باباش بعد افطار با علی رفتن اونجا،
ما هم نشستیم جلسه قران سه تایی برگزار کردیم، بماند که مهدی اون وسط چه اتیشی سوزوند، یبار عینک بابا رو برمیداشت، یبار عینک مامان، یبار گوشی بابا، یبار گوشی مامان(گوشیاشون دکمه ایه، برای مهدی جذابه😁).
خلاصه جلسه قراتمون به هر شکلی بود برگزار شد.
بعدش میوه اوردم خوردیم. برای سحر مرغ و برنج گذاشتم، مامانم میخوان صبح راه بیفتن، براشون صبحانه اماده کردم
اب هویج گرفتم با هم خوردیم
این وسط مهدی فقط اتیش سوزوند و یکی مسئول اون بود که شیطونی خطرناک نکنه.
با پرستار بچه ها هماهنگ کردم فردا صبح بیاد.
یادم رفته بود بگم همسرم سیب زمینی بخره، دوباره زنگش زدم گفتم تو راه بخره.
و بالغ بر 5 بار ظرف شستم از غروب.
الانم مننظرم علی و باباش بیان، خورشت رو بسپرم به باباش و بخوابم