چرا آخه باید یه همچین تجربه ای داشته باشم تو زندگیم.... صیغه طلاق رو هم همونجا خوند.... ای خدا... نمیدونم ب کدوم دردم بسوزم. من ظرفیت اینهمه بدبیاری رو نداشتم چرا بیشتر از ظرفیتم آزمایش شدم
توام همسرت خواست ک جدا شید؟؟ من هروقت یاد این موضوع میفتم پر میشم از حقارت و خشم و نفرت. کاش خودم و ...
نه منو خیلی اذیت کردن. قصدشو داشتن. ولی نمیگفت. از مهریه می ترسید. خودم گفتم مهرم هلال جونم آزاد. مجبور شدم. نه رهام میکرد نه ازدواج میکرد. نگهم داشته بود تو عقد. در هر دو صورت این احساس ها تجربه میشه. منم حس حقارت و نفرت و احساس گناه داشتم. ولی واقعا پشیمونم خیلی به سوگش نشستم.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
هیچی مهریه نگرفتی؟؟ والا منم همش میگم کاش مهریه نمیگرفتم اینطوری راحت تر بودم الان میگم مگه چم بود ...
فقط دوماه بود؟ دوماه که خیلی کمه. کاش منم دوماه بود جدا میشدم. خوش به حالتون. من دو سال گذشت. نه بابا به خودتون نگیرین. هر کسی معیارهای خودشو داره. دلیل به مشکل بودن شما نبوده. اینم که مهریه داده انصاف داشته بهای کارشو پرداخته.
فقط دوماه بود؟ دوماه که خیلی کمه. کاش منم دوماه بود جدا میشدم. خوش به حالتون. من دو سال گذشت. نه باب ...
اره دوماه عقد بودیم ده ماه دنبال طلاق . برا دشمنمم نمیخوام این شرایط رو. احساس بی ارزشی میکنم.... مگه من مسخره ش بودم بیاد آبروم رو ببره و آخرش با پول سروته قضیه رو هم بیاره؟! آبروم رفت ضربه خوردم احساساتم از بین رفت..... تا مرز خل شدن پیش رفتم اگه انصاف داشت با زندگیم اینکارو نمیکرد
میگفت سنت زیاده زشتی... بهانه زیاد داشت اینا مهمترینش بودن. خانواده ش هم همینارو میگفتن
چه بی فرهنگ. مگه صورتت ایرادی داره؟ سنت که اگه اشتباه نکنم ۳۲ بود. سنت زیاد نیست. یکی از اقواممون ۳۸ سالگی ازدواج کرد با بهترین مرد الان آمریکا هستن و دوقلو دارن. تو ۴۰ سالگی هم بچه دار شد. اصلا این آدم لیاقت نداشته. همون بهتر که رفت. از کجا معلوم یه زن زیبا بگیره ولی اخلاقش نابودش کنه. نترس چوب خدا صدا نداره. غصه هم نخور خدا راشکر کن. این آدم زندگی نبوده
صورتم از نظر اون زیبا نبود... تازه همسن بودم ازش پنهان هم نکرده بودم ک بعد عقد اینطوری میگفتن خودش و ...
بگذار یه داستان واقعی رو برات تعریف کنم. یکی از آشناهامون ده سال پیش نامزد کرد جشن بزرگی هم گرفتن. فردای جشن پسره دید دختر موهاش خیلی کمه. گفت نمی خوامش. و آبروی دختر را همه جا برد و که مو نداره. و نامزدی رو به هم زد. بعد از ده سال الان اون آقا بچه دار شده. و دخترش دوتا دستاشو نداره. فکر نمیکنم دل شکستن و پا روی دل دختر گذاشتن بدون جواب بمونه. میخوام بدونی خدا میبینه نگران نباش.