منم حدو مرزی ندارم فعلا.قبلا میبخشیدم و ناراحتیمو تو دلم میریختم.مثل کاربر روحم رفته،دائم خاطرات این ادمای مزخرف یادم میومد.هی تکرار و تکرار.
چون نه اون لحظه که ناراحت شدم ب روشون اوردم نه بعدا برای ناراحتیم گریه کردم کلا سرکوب کردن خودم باعث شده بود من زیاد فکر کنم.
الانم نه که بگم کاملا خوب شدم ولی میتونم بگم یک قدم بزررررگی که برداشتم حداقل با خودم صادقم دیگه دوسشو ندارم.برام قابل احترامم نیستن.
حالا چون دورم از تمام فامیل و دوست و اشنا هنوز با کسی برخورد نداشتم ببینم شجاعتشو دارم که باهاشون مقابله کنم یا نه؟
دایم از خدا میخوام بهم کمک کنه از این مرحله هم رد بشم. مشکلات روانشناسیمم درمان بشه انشالله