شوهرم دختر دوستداشت برای من مهم نبود غقز سلامتیتش مهم بود وشوهرم در ظاهر اینو میگفت
آخه چهارتاخواهرزاده پسرداره و یک دختر همش چسبیده به اون دحتره بیشتر رنج میکشم وقتی فهمیدم بچم پسره ب ظاهرخوشحال شد
ولی یک شب پیاماش خوندم به همه پیام داده بود دخترمیخواستم دختر نازه و..،،،......ازهمون موقع بدجور دلم شکست ازش یک غم سنگین اومد تو قلبم
حرکاتشم مشخقه مثلا یک شب از درد کمر زیر دل بیمارستانی شدم دکتر اورژانسی واسم سونو نوشت در انتظار نوبت بودیم ساعت دو شب یهو یک دختر بچه چهارساله با مادرش تو بیمارستان بود رفت از مادر دختربچه پرسید ک لباسش ازکجا گرفته که فردا صبح بره واسه خواهرزادش بگیره
هرکی بجا.شوهرم بود از استرس.میمیرد.دعا میکرد بچس سالم باشه نه اینکه نصف شب دنبال مدل لباس برا خواهرزادش باشه
همیشه غم دارم از این حرکاتش دلم میخواد وقتی بچم دنیا میاد اونقدر پشتیبانم بشه که اینطور غم ها رنجم نده