2777
2789
عنوان

کسی بوده که خانوادش درگیر بیماری سرطان باشن

| مشاهده متن کامل بحث + 281481 بازدید | 984 پست
بهاره جونم دوران سختی داری من از فکر اون روزها بیشتر گریه ام میگیره تا فوت پدرم.توی مریضی پدرم یه روز خیلی داغون بودم امیدوارم خدا برات نیاره اون همه غم رو به خدا گفتم خدایا پدرم یه عمر یه مدیر قوی بوده محتاجش نکن.ابهتشو از بین نبر بزار باوقار بمیره بعد به خدا گفتم اگه قراره بره با سکته بره و دیگه مریضی بیشتر اذیتش نکنه دقیقا دو ماه بعد همون شد براش با وقار رفت بیمارستان یک هفته نگهش داشتن برای عفونت ریه روز هشتم سکته کرد تا لحظه آخر نداشت کسی حتی یکبار لگن زیرش بزاره .من میگم جنگیدن خوبه اما گناه دارن ایشالله که خدا در جهت بهبود مادرت معجزشو نشونتون بده قوی باش مابنده ایم و باید تسلیم اون بالایی باشیم هرچند سخت باشه چاره ای نداریم خدا به همتون توان بده.برای این زحمتهایی که میکشین

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



یگانه ..
چرا من وتو باید تو این تاپیکا جویای حال هم باشیم ..
امروز خیلی دلگیرم ..
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
انجل جان
حرف دل منو میزنی عزیزم
من قبلا هم طعم از دست دادن رو چشیدم و میدونم چقدر سخته
اما حس میکنم از دست دادن رو بهتر میتونم تحمل کنم تا این روزای سیاهو
حداقل وقتی از دست میدی میتونی دلتو خوش کنی به اینکه رفته راحت شده چه خوب که نیست ببینه جاش خوبه و ..
ولی وقتی اینطوری جلوی چشمت روز به روز بدتر میشه
وقتی میدونی تهش هیچ امید ی نیست
وقتی میدونی این ماه نباشه ماه دیگه است ..
اینا حرفائی نیست که آدم بتونه به همه بگه
فقط بعضی ادما میفهمن چی میگی
درد دوری و دلتنگی خیلی سنگینه ولی دیدن زجر کشیدنش و احساس عجز و ناتوانی حتی از اون هم بدتره
امروز از وقتی بیدار شدم دلتنگم
حالم خوب نیست
اومدم اینجا و اشکام سرازیر شد
فکر میکردم از بیرحمی منه که میخوام زودتر دوره این زجر کوتاه بشه
فکر میکردم چقدر سنگدلم
هفته قبل یک شب مامان حالش خیلییییییییییییییییییییی بد بود حتی قبل از خوابیدن حلالیت خواست ..
تمام شب بیدار بودم و جرات نمیکردم برم سر بزنم بهش

چه حال بدیه
چه برزخ بدیه
تو تمام این 3 سال انقدر احساس ناتوانی و بدبختی نکرده بودم
حتی وقتی برای بار دوم عود کرد و داشتم دیوونه میشدم
الان که گاهی صدای آیییییییییییییییییییییییی گفتن مادرمو از اون اطاق میشنوم به خدا میگم چرا؟ چرا ...
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
الهی بمیرم برای دل نازک و زجر کشیده ات نه عزیزم سنگدل نیستی منم توی بیماری پدرم همین حسو داشتم اولین کسی که توی اردیبهشت ماه دکتر بهش گفت پدرت درمان نداره من بودم نمیتونستم بهش بگم همینطور به مادرم سربسته گفتم گفتمش که دکتر گفته شیمی درمانی لایت کنترلش میکنه ولی دلم خون بود میدونستم عید 93 دیگه پدرم باهامون نیست و دلم برای ذوب شدنش کباب بود
بهاره جان من بیشتر از همه خواهر برادرام از بهار اشک میریختم چون اونا نمیدونستن چقدر اوضاع وخیمه اون لحنی که دکتر به من گفت تا تهشو رفتم نمیخوام بگم خدا اون روزا رو سر کسی نیاره چون بحرف من نیست و میاره خیلیها الان درگیر همون دورانن منجمله خود تو عزیزم مسکنهاشو ها رو سرساعت بهش بدین بزارین بیشتر بخوابه آرامش داشته باشه من الان این حرفها رو که به تو میزنم همش چهره پدرمو میبینم و بغض دارم من بقول تو دلخوشیم اینه که زجر نمیکشه ولی دلتنگیش فوران میکنه هر شب تا صبح توی خواب باهاشم امیدوارم جاش خوب باشه و امیدوارم مادرت زجر نکشه خدای مهربون خودش کمکش کنه مادر منم سه سال پیش سرطان ریه داشت اول جراحی 1/3ریه شو ردر اوردندشیمی درمانی و خلاصه خیلی سختی کشیدیم پدرم مثل پروانه دورش میچرخید اب میوه میگرفت دنبال دارو هاش بود و خلاصه پا بپای مادرم میجنگید . تا مادرم خوب شد الان مامانم خیلی گریه میکنه همش میگه کاش اونسال من میمردم این روزها رو نمیدیم چند وقته پهلوش درد میکنه امروز سونو داره خیلی دلشوره دارم با این روحیه داغون ممکنه بیماریش اود کنه و من از همین میترسم هنوز خودمونو پیدا نکردیم خدایا فعلا بزار آروم شیم تحمل سختی نداریم بخخخخدا ای خدا به هممون رحم کن به همه دوستای تاپیکمونم رحم کن ای خدا به بشر علمشو بده که درمان قطعی این بیماری رو کشف کنه
انجل جان
من تو این 3 سال بارها و بارها شنیدم امیدی نیست یک سال 8 ماه 6 ماه الان هم 3 ماه
بارها و بارها ناامید و امیدوار شدم
این بار دیگه ناامیدم ..
خسته ام از این زجر دائمی
از این مهلت دادنهای دکتر
از دروغائی که به مادرم میگم و خودم باور نمیکنم ...


دلم ریخت
چرا مادر و پدرت اینطور پشت سر هم بیمار شدن ؟
خیلی مواظب باشین حتما برین دکتر
ممکنه علائم ناشی از استرس و اندوه باشه
به مامان اصرار کنین بره مشاوره
بره گروه درمانی
تو خودش نریزه

توروخدا بیا جواب رو بگو
از ته دل دعا میکنم مادرت صحیح و سالم کنارتون باشه
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
بهاره عزیزم چیزی نمیتونم بگم جز اینکه خدا بهت صبر بده و به مادرت رحم کنه
عزیزم دوران سختی رو پیش رو داری قوی باش . ببخشید که اینجوری میگم ولی الان روزهای خوشیت هست هنوز خودتو برای بدتر از این آماده کن. من یه دوست تو سایت دارم بهم میگفت روز خوشیت هست و هر چی میرفت روزها جلو تازه میفهمیدم چی میگه . توی دلم قبلش میگفتم چی میگه دیگه بدتر از این؟ ولی متاسفانه پیش میومد بدتر و بدتر ولی وقتی پیروزی که جا نزنی جلوی مادرت . براشون همش دعا بخون به آب فوت کن بده بخورن . وقتی درد دارن وجعلنا بخون . حدیث کسا بخون . از دکتر بخواه مسکن های قوی تر بده اگه هنوز نداده . مورفین یا متادون .این چند روز همش اومدم و اینجا خوندم و اشک ریختم و ننوشتم حالم خراب بود . یه موقعی آدم تو برزخه . میفهمم الان چی میگی . دوست نداری مادرت اذیت بشه ولی ته دلت به رفتنش هم راضی نیستی .یه روز اینقدر درد داشت من داشتم دیوونه میشدم که هییییییچ کاری نمیتونم براش بکنم . اینقدر قرآن خوندم هرچی دعا توی مفاتیح بود میخوندم و میگفتم خدایا فقط 15 دقیقه خوابش ببره ای خدا تو کمک کن . یادمه اومدم نی نی سایت تاپیک گذاشتم که تو رو خدا برای مادرم دعا کنید درد داره . میگفتم اینجا باردار زیاد هست شاید خدا به دعای اونا گوش بده .

دیشب دستم رو ها کردم که گرم بشه و یاد روزی افتادم که مادرم خواب های بد میدید و وقتی بیدار میشد فرق بین خواب و واقعیت رو حس نمیکرد . مادری که همیشه یه فامیل رو میچرخوند من باید هاج و واج نگاهش میکردم که بهم میگفت اومدن منو ببرن ببین دستام یخ کرده جون داره از تنم میره بیرون و من ها میکردم تن اش رو میگفتم مامانی گرمت میکنم نترس من اینجام پیشت و با هر های من مادرم میگفت آخیش مادر آره ها کن گرمم کن . اینقدر ها کرده بودم که دیگه سرم گیج میرفت . بابام میگفت بسه منو میکشید کنار ولی سفت چسبیده بودم بهش و ها میکردم . لعنت به اون روزها و اون خاطرات بد که نمیدونم چرا فقط از مادرم همون روزهای بد برام مونده . 30 سال خاطره دارم باهاش ولی تا میگم مادر یاد 3 ماه آخرم .

انجل منم دقیقا شرایط تو رو داشتم چون همیشه دکتر بردن با من بود . میدونم چی میگی آدم میشنوه ولی دلش نمیخواد قبول کنه . یعنی اصلا یه جورایی قابل فهم نیست . استرس عود بیماری خیلی بده خیلی . هر بار که مادرم سرفه میکرد تن من میلرزید که خدایا نه یعنی برگشت و دوباره ریه رو درگیر کرد؟ خدایا رحم کن . ایشالا خیر باشه عزیزم و چیزی نباشه . خدا خودش کمک کنه

خدا کمکتون کنه دوست های عزیزم
به وبلاگ هام سر بزنید
امضاء : بهار!
مادر بزرگ منم 3 سال پیش سرطان تخمدان گرفت که چون خیلی دیر تشخیص داده شد البته کمی به خاطر سهل انگاری خودش که دیر دکتر رفت وکمی هم سهل انگاری دکترها که فکر میکردن معده اش ناراحته.
شیکمش هم آب اورد . بعد از 4 ماه و یه مرحله شیمی درمانی نتونست مقاومت کنه و تموم کرد.
اونم بیماریش به استخون لگنش زده بود و خیلی درد کشید . هیچوقت یادم نمیره.
من به خاطر اینکه تو یه دوره ای از زندگیم تنها بودم 10 سال با اون زندگی کردم.
الان که اینا رو مینوسیم دارم اشک میریزم.
دلم واسش تنگ شده فقط 67 سالش بود .
بهار ..
وای ....
میدونی پستت رو که خوندم یاد دفعه ای افتادم که مادرم تب بی علت ولرز وحشتناکی کرد و بستری شد
یادمه تا ساعت 4 صبح نگهش داشته بودم من یک طرف تخت و برادرم طرف دیگه تخت و زورمون نمیرسید روی تخت نگهش داریم ...
یادم افتاد روزی که رفتیم برای سی تی اسکن بیمارستان و مامان به دارو حساسیت داد و همین حالت لرز و تشنج پیدا کرد من مثل دیوونه ها تو بیمارستان میدویدم و کیف خودم و مامان و پتو و مدارک و همه چیز تو دستم بود و با دست دیگه برانکارد هل میدادم تا مادرمو ببرم اورژانس ...
و چیزای دیگه ...
بعضی خاطره ها مثل داغ توی مغزم حک شده
هرگز از یادم نمیره
چیزائی هست که به هیچ کس نمیشه گفت به هیچ کس ...
حتی به هم درد ها ..
و میدونم بدترین قسمتش مونده ...
عمه همسرم چند سال قبل به علت سرطان متاستاتیک روده فوت کرد
هربار میرفتم دیدنش تا خونه زار زار گریه میکردم از درد فریاد میکشید ...
تمام ترسم از اینه ...
هنوز درد غیر قابل تحمل و کنترل نیست
فعلا مامان مسکن معمولی هم نمیخوره
همش میگه نه قابل تحمله
فعلا با ماساژ و روغنهای گیاهی کنترلش میکنیم ...

بهار
برات ارزوی آرامش میکنم ...

شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
جوجولی
خدا رحمت کنه مادربزرگتو
منم تو خانواده مادری سابقه درخشانی از سرطان دارم
سرطان تخمدان بطور کلی خیلی دیر تشخیص داده میشه و برای همین هم درمانش سخته..
تو مواظب خودت باش و چکاپ منظم رو فراموش نکن
امیدورام همیشه سالم و شاد باشی
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   دخترپاییزی8608  |  4 ساعت پیش
توسط   مهدیهامو  |  6 ساعت پیش