2777
2789
13 به در! یک روز قبل از زایمان:


سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

14 فروردین خیلی دیر از خواب پا شدم. ساعت 11. خیلی خسته بودم و حسابی فشار روم بود. میدونستم بچه ام حسابی پایین اومده! روز قبل سیزده بدر رفته بودیم بیرون و من خیلی سر پا ایستادم یا قدم زدم. دیگه احساس میکردم پایین تنه ام داره میترکه!
این بود که 14م گفتم حسابی بخوابم و دیر پاشم تا تو طول روز فشار کمتری حس کنم. لنگان لنگان و پنگوئن وار رفتم تو آشپزخونه! ریز کتری رو روشن کردم و داشتم از آشپزخونه میومدم بیرون که یهو احساس کردم آبی ازم بیرون ریخت. سریع یه دستمال کاغذی برداشتم و خودمو پاک کردم. دیدم میزانش خیلی بیشتر از ترشحه و همین طور روان تره! خیلی خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم: دخملمممممممممممممم! داری میای؟

:))))

میدونستم منم مثل بقیه اعضای خانواده ام کیسه آبم اول پاره میشه. همه خواهرام و مامانم حتی خواهرایی که سزارینی بودن اول کیسه آبشون پاره شده! این بود که تعجب نکردم و منتظرش بودم.

رفتم زنگ زدم به موبایل شوهرم. سر کار بود. بر نداشت. زنگ زدم به خواهر بزرگم و جریانو براش گفتم! هول کرد. گفت من و مامان راه میفتیم میایم پیشت.

دیگه اومدم با خونسردی و لبخند یه تاپیک گذاشتم که کیسه آبم پاره شده! چکار کنم! و همون حین یادم اومد که بهتره نشسته نباشم. دیگه آب شر شر میریخت بیرون. من نشسته بودم رو یه حوله. بعد نوار بهداشتی گذاشتم. شوهرم شماره مو دیده بود و بهم زنگ زد. البته خودش ندیده بود. موبایلش تو اتاقش بود و خودش اونجا نبود. یکی از همکاراش بهش الهام شده بود که من دارم زایمان میکنم. و موبایل شوهرمو دیده بود و دیده بود که من با اسم شیوا جون شماره ام افتاده!
به شوهرم گفتم کیسه آبم پاره شده. اونم هول شد! میگفت راست میگی؟
خلاصه قرار شد خودشو سریع برسونه! و از شانس خوبم خیلی سریع خودشو رسوند. با اینکه محل کارشون خارج از شهره! یکی از همکاراش داشته برمیگشته و اون شوهرمو میرسونه!

شوهرم اومد خونه. پر از هیجان و استرس. باورش نمیشد! خیلی انتظار کشیده بود.
چند شب قبل خواب دیده بود که من کیسه آبم پاره شده و خونسرد میخندم و خودش هول شده! و حالا دقیقا همون جوری شده بود!
شانسی که آورده بودم این بود که روز قبل حمام درست و حسابی رفته بودم و ادامه ابروهامو که تیغ زده بودم با حنای تتو نقاشی کرده بودم و دیگه چند روز احتیاج به ابرو کشیدن نداشتم. همه اینا باعث شد که خونسرد باشم.

خلاصه قرار شد برم بیمارستانی که مامای همراهم اونجا کلاس داشت. باهاش هماهنگ کردم که برم پیشش. مامان و خواهرم هم رفتن اونجا. یه اشتباه فاحش کردم و اون این بود که ساک خودم و نی نی رو نبردم.

در حال سوار شدن به ماشین و رفتن به بیمارستان:

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

رفتیم بیمارستان. معاینه شدم و ماما گفت که 2 سانت دهانه رحمت باز شده! حدود ساعت 12 و نیم بود. گفت حدود ساعت 2و نیم برو بیمارستان. قرار بود برم بیمارستان بیستون ( کرمانشاه ) که دکترم برام نامه پذیرش نوشته بود و خودشم اونجا بود.

دیگه رفتم خونه مامانم و دراز کشیدم. درد نداشتم. شاید یه انقباض خیلی خفیف که اذیتم نمیکرد.
شوهرم رفت خونه و ساکها رو آورد. یه چیزایی کم داشت که تلفنی بهش گفتم و اورد. یه سوپ خوردم و با مامان و خواهر کوچیکترم و شوهرم راه افتادیم طرف بیمارستان.
خواهر کوچیکترمم خواب دیده بود که با مامانم اومده بیمارستان. این بود که وقتی ازش خواهش کردم بیاد سریع قبول کرد. قهر هم بودیم که اون روز آشتی شدیم.

تو راه بیمارستان همش حرافی و خوشمزگی میکردم و روحیه عالی ای داشتم. قرار بود از این همه فشار خلاص شم و دخملو بیبینم.

رسیدیم بیمارستان. مثلا بیمارستان خصوصی و معروفی بود. اما من حالم گرفت. خیلی دلگیر بود. همیشه از شنیدن اسمش تصور بهتری داشتم. رفتم تو. مامای همراهم زودتر از من رسیده بود. سریع منو بردن زایشگاه. نذاشتن کسی همراهم بیاد. تا دیدن مریض دکتر ف هستم و مامای همراهمو که خیلی معروف و با سابقه بود دیدن با روی خوش پذیرشم کردن. یکی از بهترین کارهای زندگیم گرفتن این ماما بود!

اما ناراحتیم این بود که نشد از شوهرم درست خداحافظی کنم و ببوسمش. هول بودیم همه!

با مامای همراهم رفتیم تو یه اتاق. مسئول اونجا فشارمو اندازه گرفت. 16 بود. نگران شدن. سریع ازم آز خون و ادرار گرفتن. یه 10 دقیقه بعد دوباره فشارمو اندازه گرفتن که ایندفعه 12 بود. 16 اولی ناشی از هیجان بود. معاینه ام کردن و آنژیوکت وصل کردن. دکترم اون روز بیمارستان بود. اونم معاینه ام کرد و یه چیزایی به مامام گفت. دهانه رحمم 2 انگشت باز بود.
دیگه آمپول فشار زدن و بعد از چند دقیقه با مامام رفتیم یه اتاق دیگه!

کلی با مامام حرف زدم و خاطره گفتم و بگو بخند داشتم. هر چی میگفتم و هر اتفاقی برای بدنم میفتاد رو ماما یادداشت میکرد.
یواش یواش یه دردایی تو ناحیه کمر به سمت پایین حس کردم. اما چون نامنظم و کوتاه مدت بود زیاد اذیت نمیشدم.
اما بعد از مدتی دردا زیاد شدن و استراحت بینشون کم! از قبل به دستور ماما روغن زیتون برده بودم.
دردام که زیادتر شد ماما با روغن زیتون از کمر به پایینمو ماساژ میداد. من بیشتر رو صندلی پشت و رو نشسته بودم. گاهی بین دردا به دستور ماما می ایستادم و قر میدادم.

یه دفعه که دردای بعدی شروع میشد ناله میکردم که اومد! اومد!
و سریع مینشستم و ماما ماساژم میداد. گاهی هم سر پا ماساژم میداد!

خلاصه! همه مسئولین میومدن و راجع به من و ماما کنجکاو بودن. همش میخواستن بدونن که من یا کلاس های بارداری رو تو مرکز خصوصی گذروندم یا دولتی ( که من خصوصی بودم و ... ! ) و براشون اینکه من میخوام طبیعی زایمان کنم جالب بود. همه زنا اون روز سزارینی بودن.

راستی با بانک خون هم هماهنگ بودیم و قرار بود نزدیک زایمان مامام بهشون خبر بده!
ماما پیش بینی کرده بود که با توجه به پیشرفت خوب در باز شدن دهانه رحم احتمالا ساعت 7 یا 7 و نیم زایمان کنم. حدود ساعت 7 دیگه دهانه رحمم فول باز شده. بود. قبلش همش معاینه ام میکردن و ابی که هنوز ازم بیرون میومد دیگه خونی شده بود. اول 3 سانت بود بعد 4 بعد 6 و در نهایت 9 سانت

دیگه قر دادن و ماساز تموم شد. راستی حین ماساژ مامام سعی میکرد از روشهای یوگا استفاده کنه و حواسمو پرت کنه! مثلا میگفت فکر کن بالای کوه طاق بستان ایستادی و ...! که یه بار تشرش زدم و گفتم ولم کنننننننننننن!

یه بارم در حال درد کشیدن بودم که خواست بره نماز بخونه! گفتم نروووووووووووو! اونم گفت چشم نمیرم!

خلاصه! دیگه مرحله زور زدن رسیده بود. به گمانم حدود 7 و نیم بود! رو تخت خوابیدم و مثلا زور زدم. اما هنوز بلد نبودم.

با ناله میگفتم بچه در چه حالیه؟ میبینینش؟

ماما هم میگفت موهاشو میبینم! و میگفت عزیزم یه گیری هست! باید تلاش کنی. به این راحتی ها هم نیست!

من فکر میکردم گیر از من و رحم منه! اما بعدا فهمیدم که نه! ملاج بچه ام در راستای خروج نبود! یعنی اون قسمتی که باید به هم نزدیک شه تا زایمان رخ بده!

دردسرتون ندم! از اون ساعت زور زدنم شروع شد. اول یه استراحت های کوتاهی بین دردا بود اما رفته رفته کم میشد. بلد نبودم زور بزنم. میترسیدم خرابکاری کنم! اما مامای خودم و مامای مسئول بخش دستور میدادن زور بزنم.
یه مقدار زیادی در حالت خوابیده به پشت- پاها جمع شده در کنار و سر رو به بالا زور زدم. فایده نداشت. به پهلو خوابوندنم. با دستم بالای تختو گرفته بودم و با یه پام پایین تختو فشار میدادم و زور میزدم.

بازم خبری نبود. این نحوه زور زدن از همه روشهای دیگه دردناکتر بود.
کلی به حالت چمباتمه در حالیکه پایه تختو گرفته بودم و مقداری هم ایستاده در حالیکه دستم روی تخت بود زور زدم. زیاد داد نمیزدم. هم ماما بهم گفته بود زیاد داد نزن و به جاش زور بزن هم خودم از قبل میدونستم!

یه بار رفتم دستشویی اتاق بغل. سرممو دادن دستم و داشتم میرفتم بیرون که دیدم خواهر کوچیکم و شوهرم دارن از لای در پذیرش نگام میکنن. منم با لبخند ملیح براشون دست تکون دادم و رفتم دستشویی. بازم تو دستشویی کلی ناله کردم.

هوار نمیکشیدم. بیشتر مینالیدم! آی ! آی ! پس چرا نمیاد؟

دوباره رفتم اتاق قبلی! بازم زور بازم درد! دیگه داشتم میمردم. میگفتم ببرینم سزارین اگه مشکلی هست!

اما ماما با لبخند میگفت نه عزیزم مشکلی نیست! میاد! فقط زمان میبره!


تند تند هم ضربان قلب بچه رو چک میکردن. همه چی خوب بود. بعدا ماما بهم گفت اگه ساعتها هم تو اون وضعیت میموندی مشکلی نبود. چون ضربان قلب بچه عادی بود.

خلاصه! دیگه حدودای 9 بود. نزدیک 9. بردنم یه اتاق دیگه! میخواستم از تخت بیام پایین درد بعدی شروع میشد. مجال نمیداد. مامای بیمارستان هم تشرم میزد. البته مهربانانه! :)))))))
میگفت زود تر بیا پایین. پاهام این آخرای زایمان خیلی خسته و درد ناک بودن. به زحمت اومدم پایین. با سرم دستم هدایتم کردن به اتاق زایمان. دوباره در حال خروج از اتاق خواهرم و شوهرمو دیدم. از دور البته بازم با لبخند براشون دست تکون دادم. میخواستم ارامش بدم بهشون. نمیدونم چرا وایساده بودن و شکنجه شدن منو گوش میدادن!

تا رفتم اتاق بعدی دردم شروع شد. یعنی وقتی در حال دست تکون دادن بودم شروع شد. اما سعی کردم ناله نکنم و سریع چپیدم تو راهرو اتاق زایمان و پایه یه چیزی رو که نمیدنم چی بود گرفتم و زور زدم. نمیدونم قفسه بود یا چی!
دیگه یاد گرفته بودم. تا درد میومد منتظر گفتن ماما نمیشدم. *متوجه شده بودم که باید به مقعد فشار وارد کنم نه واژن ! *

راستی مسئول بانک خون و بقیه ماماهای بیمارستان و یه بهیارم باهام بودن. خوب تنها زائوی طبیعی بودم در ساعتی که هیچ سزارینی نبود. همه پرسنل رو من فوکوس کرده بودن و با مامام گپ میزدن و راجع به مرکز خصوصی ماماییشون سوال میپرسیدن.
منم اولش حرص میخوردم. بعد دیدم آرامش دارن و حتما مورد من خطرناک نیست سعی میکردم به حرفاشون گوش کنم. تو اتاق زایمان که یه اتاق بزرگ بود با تخت زایمان و قفسه و یه تخت پهن بزرگ تا وارد شدم درد اودم پایه تخت زایمانو گرفتم و زور زدم. چاره ای نداشتم. ماما ی بیمارستان منو میترسون و میگفت بچه ات رو اذیت نکن. درست زور بزن.

رفتم رو تخت زایمان. در فشرده ترین حالت ممکن بودم. پاهام رو اون پایه های جای پا نبود. زیرش قرارش دادن.

دوباره زور زدم. دیگه عملا استراحتی بین دردا نبود. تا میومدم نفس بکشم درد بعدی میومد.

تو اون وضعیت خیلی موندم. حدود نیم ساعت. حدود 9 و نیم بود. دیگه داشتم میمردم به غلط کردن افتاده بودم.

میگفتم ایییی غلط کردم! سزارینم کنید. ماما هم میگفت دیگه بچه اونقدر پایینه که نمیشه سزارینت کرد. یادم افتاد که تو کلاسای بارداری بهمون گفته بودن وقتی زائو احساس مرگ بهش دست بده زایمان نزدیکه!



نفهمیدم کی برش زدن. با تمام تلاشم زور زدم. صدام خفه بود! در نمیومد.

ماماها و بهیار و دکتر بند ناف به نوبت مثل کشتی کچ میومدن و بین دنده امو فشار میدادن برای تسهیل در خروج بچه. بهیاره به قدری ضربه زد که تو دردای اخر درد شدید دنده مو حس کردم و با صدای خفه ای گفتم دند مو شکستی.

ماما یاد اوردی کرد و بهم گفت شیوا جان! دیگه وقتشه هر آروزیی داری بکن که براورده میشه! منم تو اون حال سریع گفتم خدایا سلامتی همه کسایی که میشناسم و دوستشون دارمو ازت میخوام! و بر اورده شدن آروزی بچه های نی نی سایت! ( باورتون میشه؟ مخصوصا یه کلوب خاص مد نظرم بود! )
فکر کنم سر بچه بیرون بود. گیر کردن یه چیزی رو حس میکردم...

*** با نهایت تلاشم زور زدم. دیگه ول نکردم. در واقع نمیشد ول کنم. چیزی رو حس میکردم که گیر کرده!
دیگه داشتم میمردم که صدایی شنیدم مثل قلپ قلپ. فکر کردم آب و خونه! و حسی بهم دست داد. حس خروج چیزی. سرم پایین بود. سریع سرمو بلند کردم و دیدم یه بچه تپلی داره درمیاد. خیلی سریع در اومد. در کسری از ثانیه. در اومد و سریع چشماشو باز کرد.

قبلا تو هفته 32 یه سونوی داپلر رفته بودم و یه آن صورتشو دیده بودم. اواخر حاملگی تصویری که از صورت بچه ام برای خودم ساخته بودم همین چهره بود. فقط الان تپل تر بود! اصلا انتظار دیدن قیافه دیگه ای نداشتم.

احساس خیلی خوبی بود. با وجود اون همه دردی که کشیده بودم یهو انگار دنیا رو بهم دادن.

ماما بردش رو تخت بغلی و تمیزش کردن و تو دهنشو خالی کردن. دخترم گریه میکرد و من هی میگفتم ای جان! جانم! و میخندیدم و همزمان دستمو رو شکمم که شل و خالی شده بود فشار میدادم. باورم نمید که با خروج دخترم همه دردا و انقباضا یهو تموم شه! از ابراز عشق به دخترمم خجالت کشیدم هههههههه

نفهمیدم کی جفت خارج شد. یه لحظه سرمو برگردوندم و دیدم که دکتر بانک خون و یه ماما دارن سریع جفت و خون رو بسته بندی میکنن.

دلم خواست جفتو ببینم ولی دیر شده بود.

دخترمو آوردم گذاشتم رو سینه ام. چشماش باز بود و اخمو بود و انگار غر میزد. نور چشماشو اذیت میکرد. خوشحال شدم که چشمش هم سالمه!

دکتر بانک خون رفت. تبریک گفت و گفت ان شا لله تعداد سلولها کافی باشه ( که نبود و قرار داد فسخ شد و کلی دپرسمون کرد! ان شاله هیچ بچه ای به سلول بنیادیش نیاز پیدا نکنه! :( )

بهیاره سریع اومد و دخترمو از رو سینه ام برداشت و پیچید تو یه حوله و بعد یه پتو و بردش بیرون.

دخترم باران بغل همون بهیار در حال بردن به اتاق نوزادان:

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

خواهرم یه فیلم قشنگی گرفته. موقعی که بهیار دخترمو به همراهان من که افزایش پیدا کرده بودن نشون داد دخترم با تعجب با چشمای درشت سیاهش بهشون نگاه کرد و یهو غریبی کرد و بغض کرد! یهو این همه آدم گنده دور و برش دیده و ترسیده!

دیگه برای من نوبت مرحله دوخت و دوز رسید. بخیه زیبایی خواسته بودم. کلی طول کشید. با اینکه بی حسم کرده بودن اما برای بخیه اول و دوم کلی درد کشیدم. کشیده شدن نخو حس میکردم . گاهی داد میزدم.

رو دستمو گاز گرفته بودم که داد نزنم. تا چند ساعت جای گازها رو دستم بود.

بخیه ها تموم شد. 7 تا بود. کلی بتادین و ساولون ریختن. همه خسته بودن. زایمانم از حد تصورشون بیشتر طول کشید.

بهیاره اومد کمکم کرد از رو تخت بلند شم. لباسمو عوض کرد. تمام پشت لباس خونی بود. زیر پام پر از خون بود و بتادین بود. راستی بعد از زایمان کلی شکممو فشار دادن و شر شر خون میریخت بیرون. خیلی درد داشت.

بهیاره بهم گفت وقتشه کتکت بزنیم. دیر زاییدی. البته به شوخی.

علاوه بر بد قرار گرفتن سر نی نی مشکلات دیگه ای هم بود. گفتن گردن رحمت خیلی قوی و عضلانی و ورزشکاریه! بکارتم کامل باز نبود و اینکه سابقه فریز داشتم. اینا باعث طول کشیدن زایمان شد.

دیگه لباسمو عوض کردم و نشستم رو ویلچر..

قسمت خنده دار ماجرا این بود که موقع بخیه زدن تو اون دردها تقاضای آینه کردم که صورتمو ببینم. که بهم ندادن!

و از اون خنده دار تر اینکه از اول تا اخر زایمان و حتی استراحت در شب ( چون تا صبح ترخیص نشدم ) عینک داشتم و به هیچ قیمتی حاضر نیودم درش بیارم. میگفتم میخوام نی نیمو ببینم.

در حال بخیه عینکمو در میارودم و سعی میکردم تو سیاهی مقنعه ماماها صورتمو ببینم که نمیشد.


موقع خروج از اتاق با ویلچر یه قفسه شیشه دار سر راهم بود که خودمو تو شیشه اش نگاه کردم و به نظرم بد نیومدم! :)))))))))))))))

تو راهرو میبردنم به طرف در خروجی . سرم دستم بود. در راهرو باز شد و من دو تا از خواهرام و مامانم و شوهرم و مادر شوهرم و بقیه رو دیدم.

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

شوهرم اومد ماچم کرد. خواهرم هم همین طور . میگفتن ای ول چه باکلاس داد میزدی! و همش به عینکم میخندیدن!

با عینک زائوی فرهیخته ای بودم. خیلی خیلی بی حال بودم. شب تو اتاق که استراحت میکردم به خودم میگفتم دفعه دیگه اگه بخوام بچه بیارم حتما سزارین میکنم.. اما بعدش که روند سریع بهبودی رو دیدم پشیمان شدم. الان کاملا مثل روزای قبل بارداریم هستم. اگه بخوام بازم بچه دار شم طبیعی رو باز انتخاب میکنم.


الان از اون روز پر درد فقط خاطرات شیرینی به یادم مونده.

الان فهمیدم که در واقع سزارین طبیعیه! ههههههه! چون هر جا میگم طبیعی زاییدم کلی تعجب میکنن.

کلی معروف شدم و دیگه همه جور دیگه ای روم حساب میکنن. مسئول پذیرش بیمارستان کلی شوهرمو تحویل گرفته بود و گفته بود چه عجب! یه طبیعی هم دیدیم!

روز سوم تولد دخترم بردیمش دکتر. دکتر تو پرونده دخترم خوند که نحوه زایمان طبیعی! ( پیرمرد بود! ) یهو خوشحال شد و گفت به بهههههههههه! بالاخره یه دختر کرمانشاهی دیدیم که طبیعی زایمان کنه! افرین! و به شوهرم گفت که حتما برای خانومت یه چیز حسابی بگیر.

کلا هر جا میریم همه تشویقم میکنن. مثلا مرکز بهداشتیا کلی کف کردن!


زایمان سختی داشتم. ولی می ارزید! تو بیمارستان تا صبح به نی نی نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم. اونم نگام میکرد. حرکات ظریف قشنگی داشت! خسته بود دخترم!

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

لحظه خروج دخترم یکی از قشنگترین لحظه های عمرم بود. مامام مگفت اون موقع خیلی خوشگل و نورانی شده بودی!

دیروز یکی از دوستام که همون کلاسایی که من رفتمو میره از مامام راجع به من پرسیده! اونم گفته بیچاره شیوا خیلی زایمان سختی داشت! خیلی صبور بود! هیچ زن دیگه ای نمیتونست اون زایمانو تحمل کنه! کس دیگه ای بود زودتر تقاضای سزارین میکرد!

آخی! اما با وجود سختیش من تونستم! پس بقیه هم که حتما از من راحت تر زایمان خواهند کرد میتونن!

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


سلام آرتمیس جون امید بخدا از پسش برمیای...کلا از مامانایی که با اراده قصد زایمان طبیعی دارن خوشم میاد...موفق باشین...


من یه زایمان طبیعی داشتم و آخر مرداد هم یکی دیگه دارم....البته امیدوارم ..اگه مشکلی نباشه...
فقط یه توصیه بهت میکنم عزیزم درسته که زایمان طبیعی درد داره ولی ما هم یه قدرتی به نام کنترل درد داریم...ازش استفاده کن تا انرژیتو صرف داد و بیداد نکنی و بجاش به زوتر بدنیا اومدن نی نیت کمک کنی....واست از ته دل دعا می کنم...
2805
من بیمارستان لاله سزارین شدم.دکترم هم میترا کاشانی بود

قرار بود 5 اردیبهشت زایمانم باشه اما چون فشارم خیلی رفته بود بالا و دفع پروتئین هم داشتم دکترم گفت بهتره زودتر زایمان کنم تا خدایی نکرده واسه بچه اتفاقی نیفته و 31 فرودین ساعت 9 صبح برام وقت عمل گذاشت



ساعت 30/7 صبح رسیدم بیمارستان و رفتیم قسمت زنان و سزارین . باید خودم تنها می رفتم. بهم یه دست لباس دادند و برام سرم وصل کردند. بعد متخصص بیهوشی اومد باهام صحبت کرد که چه روشی و دوست دارم؟ بیهوشی کامل یا بی حسی؟ که خودم بی هوشی کامل وانتخاب کردم.... خلاصه دکترم ساعت 9 که گفته بود اومد و من و خوابوندند روی برانکارد و پیش به سوی اتاق عمل . البته قبل از اتاق عمل همسرم وهمراهام و دیدم و خداحافظی کردم.

فکر می کنم حدودا 15/9 بود که توی اتاق عمل بودم ... دستام و به دو طرف بستند و با بتادین شکمم و شستشو دادن... همه پرستاراش هم خیلی مهربون بودند و همش باهام حرف می زدند جنس بچه و اسم و ... ) همش می خواستند حواسم و پرت کنند چون فهمیده بودن من ترسیدم...

بعد متخصص بیهوشی اومد وشروع کرد واسه من خاطره تعریف کردن که همون اوایل خاطراتش بود که دیگه چیزی نفهمیدم و چشمام و که باز کردم عمل تموم شده بود و من تو یه اتاق دیگه بودم. درد نداشتم اصلا. فقط مست خواب بودم .طوری که هی چشمام و باز می کردم و هی بسته می شد تا کم کم نرمال شدم.

از پرستار پرسیدم پسرم سالمه؟ گفت آره عزیزم . صحیح و سالم. بعد گفتم چند کیلو هست؟هههههه ( آخه سونوگرافی و دکترم گفته بودند بچه ریزه) پرستار گفت نمی دونم چند کیلو هست اما می دونم مثل ماه می مونه ...

خلاصه ساعت 40/9 صبح بردیا به دنیا اومد. ساعت 10 برده بودن توی اتاقم تحویل همسرم و همراهام داده بودنش. خودم هم نزدیکای 12 بود که بردنم توی بخش و توی اتاقم

اصلا و به هیچ وجه درد نداشتم. حتی خودم از روی برانکارد بلند شدم و رو تخت اتاقم خوابیدم... ساعت 2 ظهر هم یعنی 2 ساعت بعدش از تخت اومدم پائین و رفتم دستشویی.... همه چی عالی بود و به نظرم یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود. فردا صبحش هم مرخص شدم

چون اتاقم خصوصی بود خواهرم و مامانم و خلاصه نزدیکان تا آخر شب پیشم موندند و شب تا صبح هم همسرم پیشم بود. پسرم هم که همش پیشمون بود. گه گداری لای چشماش و باز می کرد و یه نظارتی می کرد و دوباره چشماش و می بست.

بی نهایت از بیمارستان و پرسنلش راضی بودم و سرویس دهیشون واقعا عالی بود. همه می گفتن بیمارستان لاله مثل هتل می مونه ها ... اما من باور نمی کردم.هههههههههه

فقط 2 تا چیز اذیتم کرد . یکی این سرم که به دستم بود خیلی عصبانیم کرده بود. نمی تونستم راحت بردیا رو بغل کنم و شیر بدم و زیاد نمی شد وول بخورم . یکی دیگه هم این که تا 12 شب نمی شد چیزی بخورم . خیلی گرسنه بودم و از 12 ساعت قبل از عمل هم نباید چیزی می خوردم. خلاصه تا 12 شب مردم از گرسنگی( آخه من خیلی شکمو هستم)

پسرم هم ریز نبود. قدش 50 و وزنش 100/3 بود


سلام به همه دوستان
من اول مرداد 90 در بیمارستان صارم زایمان طبیعی با اپیدورال داشتم. اینم خاطره به دنیا اومدن پسرم ایلیا ست که به جرات می تونم بگم یکی از قشنگ ترین روزای زندگی ام بوده...
چند روز بود که دردام تغییر کرده بود و فقط کمردرد مداوم اذیتم می کرد. طبق نظر دکتر که گفته بود هفته دیگه احتمالا زایمان می کنم یه کم خیالم راحت بود که یک هفته دیگه وقت دارم اما ته دلم دوست داشتم زودتر به دنیا بیاد... گذشت تا چهارشنبه. روز خوبی بود و حتی خبری از کمر درد هم نبود شب هم هوس بستنی کردم که با همسری رفتیم بیرون و یه بستنی میوه ای رو کامل خوردم که از من خیلی بعید بود چون در کل خیلی اهل بستنی و شیرینی جات نیستم. گذشت تا حدود 2 صبح که با یه درد شدید زیر دلم از خواب بیدار شدم. بلافاصله یادم اومد که خواب دیدم بچه داره به دنیا می یاد و ته دلم نگران شدم که نکنه زایمانم نزدیکه. چون پنج شنبه ها همسرم دانشگاه خارج از تهران تدریس داره و نمی تونه سریع خودشو برسونه. دیگه خوابم نبرد و شروع کردم به محاسبه زمان بین دردا. بیشتر حدود 20 دقیقه یکبار بود اما شدتش متغییر بود و همین منو به شک می انداخت که شاید درد زایمان نیست و من به خودم تلقین می کنم. سعی کردم بخوابم و تازه خوابم برده بود که با یه درد شدید بیدار شدم. رفتم حمام و غسل کردم اومدم تو اتاق ایلیا نشستم و سوره انشقاق و الرحمن رو خوندم. بعد رفتم تو تخت و سعی کردم بخوابم که بازم یه درد شدید اومد و این دفعه همسرم هم بیدار شد. گفتم درد دارم اما مطمئن نیستم درد زایمانه یا نه. تصمیم گرفتیم بریم یه بیمارستان نزدیک و اگر گفتند که زایمانم نزدیکه برم صارم. زنگ زدیم به مامان و رفتیم دنبالش و رفتیم بیمارستان. یه کم نگران بودم اما فکر می کردم که احتمالا باید برگردیم خونه. تو قسمت اورژانس بیمارستان یه ماما به طرز وحشناکی معاینه ام کرد و بعدش احساس کردم یه حجم زیادی آب گرم ازم خارج شد و اونجا گفتند باید بستری بشم چون کیسه آبم سوراخ شده و دهانه رحم هم 2 سانت بازه و زایمانم هم نزدیکه... دیگه نمی تونستم جلوی گریه امو بگیرم. نمی دونم چرا. ترس نبود نگرانی بود. نگران پسرم بودم و یه دفعه باورم شد که واقعا داره به دنیا بود. مامان و همسرم سعی می کردند آرومم کنن اما اشکای من بی اختیار می اومد. ساعت 5:50 بود که از کرج راه افتادیم سمت بیمارستان صارم و توی راه به دکترم زنگ زدم که گوشی رو برنداشت و sms دادم که دارم می رم بیمارستان و کیسه آبم پاره شده... رفتیم قسمت اورژانس و از اونجا فرستادنم قسمت زایشگاه. اونجا یه ماما کمکم کرد روی تخت دراز بکشم تا ضربان قلب ایلیا رو بررسی کنن و دید دارم گریه می کنم سعی کرد آرومم کنه. درست یادم نیست چی گفت اما خیلی آروم شدم. وقتی هم بهم اطمینان داد که حال بچه خوبه و تا 12 ساعت دیگه هم وقت دارم زایمان کنم خیالم راحت شد. دستگاه انقباض هامو نشون می داد و اکثر دردها هم تا 100 می رسید و نفسم رو بند می آورد. حدود نیم ساعت دستگاه وصل بود یه مامای دیگه اومد پرینت رو بررسی کرد و گفت دردام شدتش خوبه. مامانم پیشم بود خیلی نگران بود. به زور جلوی اشکاشو گرفته بود و می دونستم خیلی نگرانه. بعد برام لباس بیمارستان و گان اوردند و گفتند تمام لباس ها و حلقه مو تحویل همراهم بدم و برم داخل بخش زایمان. لباس هامو عوض کردم و هنوز هم ازم آب خارج می شد که همراهش خون هم بود و مامایی که مراقبم بود می گفت طبیعیه. از مامان و همسرم خداحافظی کردم و رفتم داخل بخش زایمان. اتاقمو نشونم دادند و گفتند بهتره راه برم که روند زایمانم بهتر پیش بره. روغن کرچک هم دادند که بخورم و روده هام کامل تخلیه بشه. که خیلی هم کارساز بود!!! حدود یک ساعت راه رفتم اما احساس می کردم دردهام شدتش کم شده. به پرستارا گفتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. یکی از ماما ها که یه کم هم بداخلاق بود اما خیلی خیلی کارش خوب بود و تا آخر زایمان همراهم بود اومد و دستگاه کنترل ضربان قلب و شدت انقباض ها رو وصل کرد و رفت. وقتی دراز می کشیدم دردا غیرقابل تحمل می شد و تا حدود ساعت 12 ازشون خواستم اپیدورالم کنن. دیگه نمی تونستم تحمل کنم و از همه بدتر این بود که رحم فقط 2 سانت باز بود و دردها هم منظم نبودند. و بدتر از همه این بود که دکتر نادری هم رفته بود کیش همایش و نمی تونست برای زایمانم بیاد و از خوش شانسی من دکتر کرم نیا توی بیمارستان بود و قرار شد ایشون زایمانم رو انجام بدن.خیلی تعریف ایشونو شنیده بودم و خیالم راحت بود. حدود ساعت 12 با وجود اینکه ممکن بود اپیدورال باعث بشه روند زایمان کند بشه اما گفتم بی حسم کنند چون دیگه نمی تونستم تحمل کنم. یه گروه اومدند و بعد از تزریق آمپول که فقط ترس داشت و دردی احساس نکردم بی حسی انجام شد و کم کم دردام به یه احساس گنگ زیر دلم تبدیل شد. گفتند به همسرم خبر بدم بیاد پیشم و زنگ زدم و بعد از پوشیدن لباس مخصوص اومد پیشم و با هم شروع کردیم به راه رفتن. کلی حرف زدیم و خندیدیم. اما کم کم دردام داشت زیاد زیاد تر می شد و کاملا حسش می کردم. بعد از حدود 1 ساعت دیگه با هر درد نمی تونستم سرپا بایستم و یکی از پرستارا به مامایی که مسئول کارای من بود گفت احتمالا فول شده . ماما اومد معاینه ام کرد و گفت که فول شدم و خیلی هم تعجب کرد که با یک ساعت پیاده روی از 2 سانت به 10 سانت رسیدم. خیالم راحت شد. چون دکترم گفته بود اگر تا ساعت 5 نتونم زایمان کنم باید سزارینم کنند. زنگ زدند به دکتر و حدود ساعت 3 رفتم اتاق زایمان و ساعت 3:15 هم ایلیای من بدنیا اومد. وقتی بدنیا اومد بندنافشو گرفته بود و ول نمی کرد. و کلی همه از این کارش خندیدند. همسرم هم با من تو اتاق زایمان بود اما قانون جدید صارم بود که زایمان طبیعی رو اجازه فیلم برداری نمی دادند با این حال با اصرار ما گذاشتند چندتا عکس و چند دقیقه ای هم فیلم بگیریم. پسر گلم با یه گریه آروم و کوتاه به دنیا اومد و دکتر وقتی روی سینه ام گذاشتندش با چشایی که معلوم بود خیلی خسته است مظلومانه نگاهم کرد و من بی اختیار گریه کردم. باورم نمی شد تموم شد. که دیگه توی دلم نیستی و پاتو این دنیای بزرگ گذاشتی و من با تمام وجود خدارو شکر گفتم...

در کل زایمان راحتی داشتم. خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم. محیط بیمارستان و رفتار کارکنان و ماماها و پرستارها هم خیلی خیلی خوب بود و همه جا آرامش داشت. خیلی خوشحالم که زایمان طبیعی رو انتخاب کردم و بعد از زایمانم مشکل و درد خاصی نداشتم. امیدوارم همه دوستای گلم زایمان خوب و راحتی داشته باشن...
صبا جون فکر کنم ماهی که زایمان کردی رو اشتباه نوشتی... حتماً خرداد بودی نه؟

به هر حال ممنون از این که خاطره زایمانت و نوشتی و خوشحالم که زایمان خوب و راحتی داشتی

قدم پسر گلت هم مبارک باشه. انشاءاله همیشه صحیح و سالم زیر سایه مامان باباش زندگی کنه
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792