13 به در! یک روز قبل از زایمان:
14 فروردین خیلی دیر از خواب پا شدم. ساعت 11. خیلی خسته بودم و حسابی فشار روم بود. میدونستم بچه ام حسابی پایین اومده! روز قبل سیزده بدر رفته بودیم بیرون و من خیلی سر پا ایستادم یا قدم زدم. دیگه احساس میکردم پایین تنه ام داره میترکه!
این بود که 14م گفتم حسابی بخوابم و دیر پاشم تا تو طول روز فشار کمتری حس کنم. لنگان لنگان و پنگوئن وار رفتم تو آشپزخونه! ریز کتری رو روشن کردم و داشتم از آشپزخونه میومدم بیرون که یهو احساس کردم آبی ازم بیرون ریخت. سریع یه دستمال کاغذی برداشتم و خودمو پاک کردم. دیدم میزانش خیلی بیشتر از ترشحه و همین طور روان تره! خیلی خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم: دخملمممممممممممممم! داری میای؟
:))))
میدونستم منم مثل بقیه اعضای خانواده ام کیسه آبم اول پاره میشه. همه خواهرام و مامانم حتی خواهرایی که سزارینی بودن اول کیسه آبشون پاره شده! این بود که تعجب نکردم و منتظرش بودم.
رفتم زنگ زدم به موبایل شوهرم. سر کار بود. بر نداشت. زنگ زدم به خواهر بزرگم و جریانو براش گفتم! هول کرد. گفت من و مامان راه میفتیم میایم پیشت.
دیگه اومدم با خونسردی و لبخند یه تاپیک گذاشتم که کیسه آبم پاره شده! چکار کنم! و همون حین یادم اومد که بهتره نشسته نباشم. دیگه آب شر شر میریخت بیرون. من نشسته بودم رو یه حوله. بعد نوار بهداشتی گذاشتم. شوهرم شماره مو دیده بود و بهم زنگ زد. البته خودش ندیده بود. موبایلش تو اتاقش بود و خودش اونجا نبود. یکی از همکاراش بهش الهام شده بود که من دارم زایمان میکنم. و موبایل شوهرمو دیده بود و دیده بود که من با اسم شیوا جون شماره ام افتاده!
به شوهرم گفتم کیسه آبم پاره شده. اونم هول شد! میگفت راست میگی؟
خلاصه قرار شد خودشو سریع برسونه! و از شانس خوبم خیلی سریع خودشو رسوند. با اینکه محل کارشون خارج از شهره! یکی از همکاراش داشته برمیگشته و اون شوهرمو میرسونه!
شوهرم اومد خونه. پر از هیجان و استرس. باورش نمیشد! خیلی انتظار کشیده بود.
چند شب قبل خواب دیده بود که من کیسه آبم پاره شده و خونسرد میخندم و خودش هول شده! و حالا دقیقا همون جوری شده بود!
شانسی که آورده بودم این بود که روز قبل حمام درست و حسابی رفته بودم و ادامه ابروهامو که تیغ زده بودم با حنای تتو نقاشی کرده بودم و دیگه چند روز احتیاج به ابرو کشیدن نداشتم. همه اینا باعث شد که خونسرد باشم.
خلاصه قرار شد برم بیمارستانی که مامای همراهم اونجا کلاس داشت. باهاش هماهنگ کردم که برم پیشش. مامان و خواهرم هم رفتن اونجا. یه اشتباه فاحش کردم و اون این بود که ساک خودم و نی نی رو نبردم.
در حال سوار شدن به ماشین و رفتن به بیمارستان:
رفتیم بیمارستان. معاینه شدم و ماما گفت که 2 سانت دهانه رحمت باز شده! حدود ساعت 12 و نیم بود. گفت حدود ساعت 2و نیم برو بیمارستان. قرار بود برم بیمارستان بیستون ( کرمانشاه ) که دکترم برام نامه پذیرش نوشته بود و خودشم اونجا بود.
دیگه رفتم خونه مامانم و دراز کشیدم. درد نداشتم. شاید یه انقباض خیلی خفیف که اذیتم نمیکرد.
شوهرم رفت خونه و ساکها رو آورد. یه چیزایی کم داشت که تلفنی بهش گفتم و اورد. یه سوپ خوردم و با مامان و خواهر کوچیکترم و شوهرم راه افتادیم طرف بیمارستان.
خواهر کوچیکترمم خواب دیده بود که با مامانم اومده بیمارستان. این بود که وقتی ازش خواهش کردم بیاد سریع قبول کرد. قهر هم بودیم که اون روز آشتی شدیم.
تو راه بیمارستان همش حرافی و خوشمزگی میکردم و روحیه عالی ای داشتم. قرار بود از این همه فشار خلاص شم و دخملو بیبینم.
رسیدیم بیمارستان. مثلا بیمارستان خصوصی و معروفی بود. اما من حالم گرفت. خیلی دلگیر بود. همیشه از شنیدن اسمش تصور بهتری داشتم. رفتم تو. مامای همراهم زودتر از من رسیده بود. سریع منو بردن زایشگاه. نذاشتن کسی همراهم بیاد. تا دیدن مریض دکتر ف هستم و مامای همراهمو که خیلی معروف و با سابقه بود دیدن با روی خوش پذیرشم کردن. یکی از بهترین کارهای زندگیم گرفتن این ماما بود!
اما ناراحتیم این بود که نشد از شوهرم درست خداحافظی کنم و ببوسمش. هول بودیم همه!
با مامای همراهم رفتیم تو یه اتاق. مسئول اونجا فشارمو اندازه گرفت. 16 بود. نگران شدن. سریع ازم آز خون و ادرار گرفتن. یه 10 دقیقه بعد دوباره فشارمو اندازه گرفتن که ایندفعه 12 بود. 16 اولی ناشی از هیجان بود. معاینه ام کردن و آنژیوکت وصل کردن. دکترم اون روز بیمارستان بود. اونم معاینه ام کرد و یه چیزایی به مامام گفت. دهانه رحمم 2 انگشت باز بود.
دیگه آمپول فشار زدن و بعد از چند دقیقه با مامام رفتیم یه اتاق دیگه!
کلی با مامام حرف زدم و خاطره گفتم و بگو بخند داشتم. هر چی میگفتم و هر اتفاقی برای بدنم میفتاد رو ماما یادداشت میکرد.
یواش یواش یه دردایی تو ناحیه کمر به سمت پایین حس کردم. اما چون نامنظم و کوتاه مدت بود زیاد اذیت نمیشدم.
اما بعد از مدتی دردا زیاد شدن و استراحت بینشون کم! از قبل به دستور ماما روغن زیتون برده بودم.
دردام که زیادتر شد ماما با روغن زیتون از کمر به پایینمو ماساژ میداد. من بیشتر رو صندلی پشت و رو نشسته بودم. گاهی بین دردا به دستور ماما می ایستادم و قر میدادم.
یه دفعه که دردای بعدی شروع میشد ناله میکردم که اومد! اومد!
و سریع مینشستم و ماما ماساژم میداد. گاهی هم سر پا ماساژم میداد!
خلاصه! همه مسئولین میومدن و راجع به من و ماما کنجکاو بودن. همش میخواستن بدونن که من یا کلاس های بارداری رو تو مرکز خصوصی گذروندم یا دولتی ( که من خصوصی بودم و ... ! ) و براشون اینکه من میخوام طبیعی زایمان کنم جالب بود. همه زنا اون روز سزارینی بودن.
راستی با بانک خون هم هماهنگ بودیم و قرار بود نزدیک زایمان مامام بهشون خبر بده!
ماما پیش بینی کرده بود که با توجه به پیشرفت خوب در باز شدن دهانه رحم احتمالا ساعت 7 یا 7 و نیم زایمان کنم. حدود ساعت 7 دیگه دهانه رحمم فول باز شده. بود. قبلش همش معاینه ام میکردن و ابی که هنوز ازم بیرون میومد دیگه خونی شده بود. اول 3 سانت بود بعد 4 بعد 6 و در نهایت 9 سانت
دیگه قر دادن و ماساز تموم شد. راستی حین ماساژ مامام سعی میکرد از روشهای یوگا استفاده کنه و حواسمو پرت کنه! مثلا میگفت فکر کن بالای کوه طاق بستان ایستادی و ...! که یه بار تشرش زدم و گفتم ولم کنننننننننننن!
یه بارم در حال درد کشیدن بودم که خواست بره نماز بخونه! گفتم نروووووووووووو! اونم گفت چشم نمیرم!
خلاصه! دیگه مرحله زور زدن رسیده بود. به گمانم حدود 7 و نیم بود! رو تخت خوابیدم و مثلا زور زدم. اما هنوز بلد نبودم.
با ناله میگفتم بچه در چه حالیه؟ میبینینش؟
ماما هم میگفت موهاشو میبینم! و میگفت عزیزم یه گیری هست! باید تلاش کنی. به این راحتی ها هم نیست!
من فکر میکردم گیر از من و رحم منه! اما بعدا فهمیدم که نه! ملاج بچه ام در راستای خروج نبود! یعنی اون قسمتی که باید به هم نزدیک شه تا زایمان رخ بده!
دردسرتون ندم! از اون ساعت زور زدنم شروع شد. اول یه استراحت های کوتاهی بین دردا بود اما رفته رفته کم میشد. بلد نبودم زور بزنم. میترسیدم خرابکاری کنم! اما مامای خودم و مامای مسئول بخش دستور میدادن زور بزنم.
یه مقدار زیادی در حالت خوابیده به پشت- پاها جمع شده در کنار و سر رو به بالا زور زدم. فایده نداشت. به پهلو خوابوندنم. با دستم بالای تختو گرفته بودم و با یه پام پایین تختو فشار میدادم و زور میزدم.
بازم خبری نبود. این نحوه زور زدن از همه روشهای دیگه دردناکتر بود.
کلی به حالت چمباتمه در حالیکه پایه تختو گرفته بودم و مقداری هم ایستاده در حالیکه دستم روی تخت بود زور زدم. زیاد داد نمیزدم. هم ماما بهم گفته بود زیاد داد نزن و به جاش زور بزن هم خودم از قبل میدونستم!
یه بار رفتم دستشویی اتاق بغل. سرممو دادن دستم و داشتم میرفتم بیرون که دیدم خواهر کوچیکم و شوهرم دارن از لای در پذیرش نگام میکنن. منم با لبخند ملیح براشون دست تکون دادم و رفتم دستشویی. بازم تو دستشویی کلی ناله کردم.
هوار نمیکشیدم. بیشتر مینالیدم! آی ! آی ! پس چرا نمیاد؟
دوباره رفتم اتاق قبلی! بازم زور بازم درد! دیگه داشتم میمردم. میگفتم ببرینم سزارین اگه مشکلی هست!
اما ماما با لبخند میگفت نه عزیزم مشکلی نیست! میاد! فقط زمان میبره!
تند تند هم ضربان قلب بچه رو چک میکردن. همه چی خوب بود. بعدا ماما بهم گفت اگه ساعتها هم تو اون وضعیت میموندی مشکلی نبود. چون ضربان قلب بچه عادی بود.
خلاصه! دیگه حدودای 9 بود. نزدیک 9. بردنم یه اتاق دیگه! میخواستم از تخت بیام پایین درد بعدی شروع میشد. مجال نمیداد. مامای بیمارستان هم تشرم میزد. البته مهربانانه! :)))))))
میگفت زود تر بیا پایین. پاهام این آخرای زایمان خیلی خسته و درد ناک بودن. به زحمت اومدم پایین. با سرم دستم هدایتم کردن به اتاق زایمان. دوباره در حال خروج از اتاق خواهرم و شوهرمو دیدم. از دور البته بازم با لبخند براشون دست تکون دادم. میخواستم ارامش بدم بهشون. نمیدونم چرا وایساده بودن و شکنجه شدن منو گوش میدادن!
تا رفتم اتاق بعدی دردم شروع شد. یعنی وقتی در حال دست تکون دادن بودم شروع شد. اما سعی کردم ناله نکنم و سریع چپیدم تو راهرو اتاق زایمان و پایه یه چیزی رو که نمیدنم چی بود گرفتم و زور زدم. نمیدونم قفسه بود یا چی!
دیگه یاد گرفته بودم. تا درد میومد منتظر گفتن ماما نمیشدم. *متوجه شده بودم که باید به مقعد فشار وارد کنم نه واژن ! *
راستی مسئول بانک خون و بقیه ماماهای بیمارستان و یه بهیارم باهام بودن. خوب تنها زائوی طبیعی بودم در ساعتی که هیچ سزارینی نبود. همه پرسنل رو من فوکوس کرده بودن و با مامام گپ میزدن و راجع به مرکز خصوصی ماماییشون سوال میپرسیدن.
منم اولش حرص میخوردم. بعد دیدم آرامش دارن و حتما مورد من خطرناک نیست سعی میکردم به حرفاشون گوش کنم. تو اتاق زایمان که یه اتاق بزرگ بود با تخت زایمان و قفسه و یه تخت پهن بزرگ تا وارد شدم درد اودم پایه تخت زایمانو گرفتم و زور زدم. چاره ای نداشتم. ماما ی بیمارستان منو میترسون و میگفت بچه ات رو اذیت نکن. درست زور بزن.
رفتم رو تخت زایمان. در فشرده ترین حالت ممکن بودم. پاهام رو اون پایه های جای پا نبود. زیرش قرارش دادن.
دوباره زور زدم. دیگه عملا استراحتی بین دردا نبود. تا میومدم نفس بکشم درد بعدی میومد.
تو اون وضعیت خیلی موندم. حدود نیم ساعت. حدود 9 و نیم بود. دیگه داشتم میمردم به غلط کردن افتاده بودم.
میگفتم ایییی غلط کردم! سزارینم کنید. ماما هم میگفت دیگه بچه اونقدر پایینه که نمیشه سزارینت کرد. یادم افتاد که تو کلاسای بارداری بهمون گفته بودن وقتی زائو احساس مرگ بهش دست بده زایمان نزدیکه!
نفهمیدم کی برش زدن. با تمام تلاشم زور زدم. صدام خفه بود! در نمیومد.
ماماها و بهیار و دکتر بند ناف به نوبت مثل کشتی کچ میومدن و بین دنده امو فشار میدادن برای تسهیل در خروج بچه. بهیاره به قدری ضربه زد که تو دردای اخر درد شدید دنده مو حس کردم و با صدای خفه ای گفتم دند مو شکستی.
ماما یاد اوردی کرد و بهم گفت شیوا جان! دیگه وقتشه هر آروزیی داری بکن که براورده میشه! منم تو اون حال سریع گفتم خدایا سلامتی همه کسایی که میشناسم و دوستشون دارمو ازت میخوام! و بر اورده شدن آروزی بچه های نی نی سایت! ( باورتون میشه؟ مخصوصا یه کلوب خاص مد نظرم بود! )
فکر کنم سر بچه بیرون بود. گیر کردن یه چیزی رو حس میکردم...
*** با نهایت تلاشم زور زدم. دیگه ول نکردم. در واقع نمیشد ول کنم. چیزی رو حس میکردم که گیر کرده!
دیگه داشتم میمردم که صدایی شنیدم مثل قلپ قلپ. فکر کردم آب و خونه! و حسی بهم دست داد. حس خروج چیزی. سرم پایین بود. سریع سرمو بلند کردم و دیدم یه بچه تپلی داره درمیاد. خیلی سریع در اومد. در کسری از ثانیه. در اومد و سریع چشماشو باز کرد.
قبلا تو هفته 32 یه سونوی داپلر رفته بودم و یه آن صورتشو دیده بودم. اواخر حاملگی تصویری که از صورت بچه ام برای خودم ساخته بودم همین چهره بود. فقط الان تپل تر بود! اصلا انتظار دیدن قیافه دیگه ای نداشتم.
احساس خیلی خوبی بود. با وجود اون همه دردی که کشیده بودم یهو انگار دنیا رو بهم دادن.
ماما بردش رو تخت بغلی و تمیزش کردن و تو دهنشو خالی کردن. دخترم گریه میکرد و من هی میگفتم ای جان! جانم! و میخندیدم و همزمان دستمو رو شکمم که شل و خالی شده بود فشار میدادم. باورم نمید که با خروج دخترم همه دردا و انقباضا یهو تموم شه! از ابراز عشق به دخترمم خجالت کشیدم هههههههه
نفهمیدم کی جفت خارج شد. یه لحظه سرمو برگردوندم و دیدم که دکتر بانک خون و یه ماما دارن سریع جفت و خون رو بسته بندی میکنن.
دلم خواست جفتو ببینم ولی دیر شده بود.
دخترمو آوردم گذاشتم رو سینه ام. چشماش باز بود و اخمو بود و انگار غر میزد. نور چشماشو اذیت میکرد. خوشحال شدم که چشمش هم سالمه!
دکتر بانک خون رفت. تبریک گفت و گفت ان شا لله تعداد سلولها کافی باشه ( که نبود و قرار داد فسخ شد و کلی دپرسمون کرد! ان شاله هیچ بچه ای به سلول بنیادیش نیاز پیدا نکنه! :( )
بهیاره سریع اومد و دخترمو از رو سینه ام برداشت و پیچید تو یه حوله و بعد یه پتو و بردش بیرون.
دخترم باران بغل همون بهیار در حال بردن به اتاق نوزادان:
خواهرم یه فیلم قشنگی گرفته. موقعی که بهیار دخترمو به همراهان من که افزایش پیدا کرده بودن نشون داد دخترم با تعجب با چشمای درشت سیاهش بهشون نگاه کرد و یهو غریبی کرد و بغض کرد! یهو این همه آدم گنده دور و برش دیده و ترسیده!
دیگه برای من نوبت مرحله دوخت و دوز رسید. بخیه زیبایی خواسته بودم. کلی طول کشید. با اینکه بی حسم کرده بودن اما برای بخیه اول و دوم کلی درد کشیدم. کشیده شدن نخو حس میکردم . گاهی داد میزدم.
رو دستمو گاز گرفته بودم که داد نزنم. تا چند ساعت جای گازها رو دستم بود.
بخیه ها تموم شد. 7 تا بود. کلی بتادین و ساولون ریختن. همه خسته بودن. زایمانم از حد تصورشون بیشتر طول کشید.
بهیاره اومد کمکم کرد از رو تخت بلند شم. لباسمو عوض کرد. تمام پشت لباس خونی بود. زیر پام پر از خون بود و بتادین بود. راستی بعد از زایمان کلی شکممو فشار دادن و شر شر خون میریخت بیرون. خیلی درد داشت.
بهیاره بهم گفت وقتشه کتکت بزنیم. دیر زاییدی. البته به شوخی.
علاوه بر بد قرار گرفتن سر نی نی مشکلات دیگه ای هم بود. گفتن گردن رحمت خیلی قوی و عضلانی و ورزشکاریه! بکارتم کامل باز نبود و اینکه سابقه فریز داشتم. اینا باعث طول کشیدن زایمان شد.
دیگه لباسمو عوض کردم و نشستم رو ویلچر..
قسمت خنده دار ماجرا این بود که موقع بخیه زدن تو اون دردها تقاضای آینه کردم که صورتمو ببینم. که بهم ندادن!
و از اون خنده دار تر اینکه از اول تا اخر زایمان و حتی استراحت در شب ( چون تا صبح ترخیص نشدم ) عینک داشتم و به هیچ قیمتی حاضر نیودم درش بیارم. میگفتم میخوام نی نیمو ببینم.
در حال بخیه عینکمو در میارودم و سعی میکردم تو سیاهی مقنعه ماماها صورتمو ببینم که نمیشد.
موقع خروج از اتاق با ویلچر یه قفسه شیشه دار سر راهم بود که خودمو تو شیشه اش نگاه کردم و به نظرم بد نیومدم! :)))))))))))))))
تو راهرو میبردنم به طرف در خروجی . سرم دستم بود. در راهرو باز شد و من دو تا از خواهرام و مامانم و شوهرم و مادر شوهرم و بقیه رو دیدم.
شوهرم اومد ماچم کرد. خواهرم هم همین طور . میگفتن ای ول چه باکلاس داد میزدی! و همش به عینکم میخندیدن!
با عینک زائوی فرهیخته ای بودم. خیلی خیلی بی حال بودم. شب تو اتاق که استراحت میکردم به خودم میگفتم دفعه دیگه اگه بخوام بچه بیارم حتما سزارین میکنم.. اما بعدش که روند سریع بهبودی رو دیدم پشیمان شدم. الان کاملا مثل روزای قبل بارداریم هستم. اگه بخوام بازم بچه دار شم طبیعی رو باز انتخاب میکنم.
الان از اون روز پر درد فقط خاطرات شیرینی به یادم مونده.
الان فهمیدم که در واقع سزارین طبیعیه! ههههههه! چون هر جا میگم طبیعی زاییدم کلی تعجب میکنن.
کلی معروف شدم و دیگه همه جور دیگه ای روم حساب میکنن. مسئول پذیرش بیمارستان کلی شوهرمو تحویل گرفته بود و گفته بود چه عجب! یه طبیعی هم دیدیم!
روز سوم تولد دخترم بردیمش دکتر. دکتر تو پرونده دخترم خوند که نحوه زایمان طبیعی! ( پیرمرد بود! ) یهو خوشحال شد و گفت به بهههههههههه! بالاخره یه دختر کرمانشاهی دیدیم که طبیعی زایمان کنه! افرین! و به شوهرم گفت که حتما برای خانومت یه چیز حسابی بگیر.
کلا هر جا میریم همه تشویقم میکنن. مثلا مرکز بهداشتیا کلی کف کردن!
زایمان سختی داشتم. ولی می ارزید! تو بیمارستان تا صبح به نی نی نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم. اونم نگام میکرد. حرکات ظریف قشنگی داشت! خسته بود دخترم!
لحظه خروج دخترم یکی از قشنگترین لحظه های عمرم بود. مامام مگفت اون موقع خیلی خوشگل و نورانی شده بودی!
دیروز یکی از دوستام که همون کلاسایی که من رفتمو میره از مامام راجع به من پرسیده! اونم گفته بیچاره شیوا خیلی زایمان سختی داشت! خیلی صبور بود! هیچ زن دیگه ای نمیتونست اون زایمانو تحمل کنه! کس دیگه ای بود زودتر تقاضای سزارین میکرد!
آخی! اما با وجود سختیش من تونستم! پس بقیه هم که حتما از من راحت تر زایمان خواهند کرد میتونن!