همه بهم میگن اصلا بمامانت نمیاد متولد ۵۳ باشه اصلا....
اخه نمیدونن مادر من چه ها کشیده و داره میکشه فقط چون مادر شده ...
مادر من از روز اول تو خونه پدریش مادر ۴تابرادر و ۲تا خواهر کوچیکتر از خودش بود چون مادرش بعد از زایمان ۱۲م دچار بیماری شدید قلبی و رماتیسم و....شد و دختر سوم و مجرد خونه باید مادری میکرد....مادر من از همون دوران میتونست بفهمه مادر بودن چقدر مسئولیت داره همون دورانی ک درسو خیاطی و همه دنیای بچگیشو رها کرد و چسبید ب پخت و پز شست و شور و شب نخوابی و غصه خوردن واسه اون کوچولوهایی ک حالا بزرگ شدنو حس میکنن از اول بزرگ بودن ...۱۶سالش ک بود حس سربار بودنو بیشتر بهش چشوندن تو اون خونه...اخه میدونین چیه ؟ تو اون خونه پسرها فقط آدم بودن و دخترهارو همین ک زنده به گور نمیکردن لطف بود.(تعجب نداره-۱۲تا زایمان فقط ب عشق زاییدن پسر بود)
تو سن ۱۶ سالگی با یه عالم ارزو ازدواج کرد با پدرم
۱۷ سالگی خدا بهش منو داد وقتی میفهمن ک بچه اول فاطمه دختر بوده حتی خانوادش بهش سر نمیزنن و تا ۳ _ ۴ سالگی منو کسی از خاله ها و دایی و مادرو پدر بزرگم ندید...بماند ک مادرم چه زخم زبونهایی ک شنید و چه ها کشید سال ۷۴ مامانم باز باردار میشه و اونوقت بود ک تازه اومدن دیدنمون چون شنیده بودن باز بارداره مادرم و اومده بودن توصیه کنن واسه پسر شدن...پاییز
سال ۷۴ بود ک سینا برادرم بدنیا اومد چقدر خوشحال بودم ۴سالم بودکه داداشی بور و سفید و تپلو در کل فرشته ام اومد پیشمون تا ۱۰ روز خانواده مادریم از خونمون نمیرفتن و تو ابرا بودن
سینا ۷ ۸ ماهه بود اما بزور گردن میگرفت بردنش دکتر گفتن نرمی استخوان داره ...
دنبال دوا و درمونش بودن و میاوردنش تهران واسه تزریق امپول و ازمایشو...ک دکترا گفته بودن پسرتون سندروم داون هست.
اره برادرمن سندروم داون بود و مادرم از درون میسوخت و خم به ابرو نمیاورد تا بقیه نخوان بهش ترحم کنن یا حرفی بزنن کلا دست از خودش کشیده بود و همه وجودش وقف منو سینا بود و پدرم شب و روز کار می کرد واسه اینکه هزینه های بیماری برادرم هزینه های امپول ها و کار درمانی و گفتار درمانی و...جور بشه.سال ۷۶ بود ک میدیدم مامانم به شدت ورزشکار شده!
یه عالمه طناب میزد تو حیاط خونه می دوید از رو چارپایه می پرید از پله های حیاط میپرید یسره هم مشت میزد تو دلش ....معنی این حرکاتشو نمیفهمیدم اخه ورزش ک کتک کاری نداشت چجوری مامان انقدر ورزشکارشد اونکه وقت نداره....
بله مادرم باردار بود ...بارداری ناخواسته و میخواست هرجور ک شده با فعالیت زیاد و این کارها بچه رو سقط کنه اما داداشیم سفت چسبیده بود و خدا میخواست ک تیر ۷۷ بدنیا بیاد و ما ۳تا بشیم...اخرا دیگه مامان ناامید شده بود و میدونست ک نیفتاده نذر کرد ک سالم باشه و کارهاش بهش صدمه نزنه اسمشو بزاره 'مصطفی'
سینا هنوز در حد یه نوزاد بود نه راه میرفت نه حرف میزد تازه تو خونه ۴دست و پا میرفت
باهم بزرگ شدن سینا از مصطفی یاد میگرفت انگار...
درک حکمت خدا خیلی سخته....سینا تو ۴سالگی راه افتاد .یک ماه بعد از مصطفی!
دیگه انگار همه چیز عادی شده بود یه کم داشتیم طعم خوشیرو می چشیدیم و خونواده ۵نفرمون با همه شرایط خوش بود و کنار اومده بود.
کلاس سوم راهنمایی بودم و داداشیا هردو دوم ابتدایی سینا مدرسه استثنایی مصطفی عادی ...بماند ک چقدر مادرم زجرکشید تا سینارو تو مدرسه بپذیرن و میگفتن اموزش ناپذیره و...
اون دوتا ظهرا زودتر از من از مدسه تعطیل میشدن ساعت ۱۲ ولی من ۱.ساعت ۱۲ونیم هردو میومدن دنبال من و باهم میومدیم خونه اخه مدرسه من نزدیک بود.
۵ اردیبهشت ۸۲ بود ک طبق روال همیشه با داداشا میومدم خونه....جلوی خونه ما یه بلواره ک اون موقع سال پر از گل های رز بود.مصطفی گفت برم برات گل بچینم و تو چشم بهم زدنی هردو دویدن و رفتن و من بهشون نرسیدم.
مصطفی رد شد از خیابون ولی سینا ....سینای من بیهوش کف خیابون افتاد...یه تاکسی باسرعت بهش زد و فرار کرد ...
بعد ازون روز تا ۲ماه برادرم توی کما بود و هوشیاری ۴ درصد هر روز فرم اهدای عضو میدادن و دکترا همه قطع امید و میگفت بادستگاه فقط نفس میکشه....بابامامان راضی نمیشدن بعد از دوماه با یه معجزه هوشیاریش رفت بالاترو اولای مهر بود ک از بیمارستان اوردنش خونه با گلوی سوراخ (تراک استومی)و دستگاه ساکشن ریه و لوله از دماغ توی معده واسه تغذیه بی هیچ حرکتی و دوتیکه استخون.....بعد از همه شب نخوابیها و بدبختیای مادر و پدرم ،الان بعد از ۱۵سال سینا برادرم با فیزیوتراپی و کار درملنی و آتل و ...تازه دست سمت راستشو ک بگیری راه میره....اخه نیم کره چپ مغزش صربه دید و ضربه مغزی شدید...ولی الان دکترا میگن ب مرور زمان خوب میشه و چون سندرومه مدت درمان طولانیتره...ولی سینا قلب خونس نفس ما ۵تاس من مامان بابا مصطفی و همسر من.
مصطفی دانشجوی یه شهر دیگس و ولی اخر هفته ها میاد ورزشکاره و سینارو باوجود سنگینیش با افتخار کول میکنه و همه جا میبره ک دلش نگیره تو خونه تا دستشویی و حموم و....
فاطمه مادر من حالا یه دختر داره ک شهر غریبه و ۶ساعت ازش دوره
سینا رو داره کدر واقع یه نوزاد یا همون بچه ۱ی دوساله ی ۲۲ سالس!اما دنیاهممونه و پر از محبته و همین ک همینجوریشم هست و حضور داره هممون خداروشکر می کنیم.
مصطفی رو داره ک میتونه حکمت موندن و حضورشو با تمام وجودش حس کنه....
اره خب قضاوت کنین مادرمن فاطمه ی متولد ۵۳ نباید ظاهرش شبیه ۶۰ ساله ها شده باشه؟
توروخدا برای سلامتی مادر وپدرم و مصطفی و شفای عاجل بردارم سینا دعا کنین...