2777
2789
عنوان

مسابقه ویژه "روز مادر" در نی نی سایت

| مشاهده متن کامل بحث + 26574 بازدید | 356 پست

غروب بود که دکتر آزمایشگاه گفت زیر ۴هفته بارداری. من همون موقع طعم لذت و مالکیت را با هم چشیدم. اولین نفر همسرم و بعد خواهرم رو در جریان گذاشتم. هر چند خودمون نخواسته بودیم بچه داشته باشیم اما شش سال زمان زیادی بود برای این نخواستن. وقتی با شیطنت خودم رو زدم به بی حالی و به همسرم گفتم آزمایشگاه گفته کم خونی داری همسرم ای بابایی گفت و من ادامه دادم البته گفتن جیگر بخوری خوبه ولی خب برای بچه بده. همسرم برگشت سمتم و نگاه پر تعجبش رو انداخت توی چشمام. چشماش پر از اشک شده بود. آخه عاشق بچه بود و فقط به خاطر من ۶ سال نداشتنش رو خواسته بود. و همه ی حس های خوب از همون چشم های پر از اشک توی پراید سفیدمون شروع شد😃

سلام به نظر من حس مادرشدن مثل خوردن لواشک ملس تو زمان ویاره هر چقدر که میخوریم بازم دلمون میخواد آدم وقتی میفهمه که داره مادر میشه روز به روز مشتاق تر میشه من وقتی فهمیدم دارم مادر میشم از شدت خوشحالی اشک میریختم و نتونستم صبر کنم تا همسرم از کار برگرده و فورا بهش زنگ زدم و بهش گفتم که داریم مامان و بابا میشیم 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


آذر 94 بود..چند روز مونده بود به تولد برادرم و همسرم و توی تکاپوی هدیه خریدن و جشن گرفتن بودم...8 ماه بود ازدواج کرده بودم و بعد ازدواج چاق شده بودم ..هرروز میرفتم باشگاه و بالا پایین میپریدم...ماه قبلش دکتر غدد رفتم و گفت تیروئید خفیف داری قرص داد گفت بخور ولی ممکنه پریودت به هم بریزه..

2ماه بود پریود نشده بودم..یه روز دوست صمیمیم به شوخی گفت حالا یه بیبی چک بزار..گفتم دیوونه من با سابقه طولانی تخمدان کم کار و کیست و..مگه میشه ؟؟من تا 3-4 سال بچه نمیخوام...ولی گذاشتم..حتی معنی خط دومو نمیدونستم..دوستم گفت مثبته گفتم گمشو کمرنگه که...اون رفت

استرس افتاد تو جونم...رفتم بیرون یکی دیگه خریدم..بازم همون بود..داشتم سکته میکردم چه جوری باید به همسرم میگفتم 

نمیخواستم باور کنم..ما اصلا شرایط بچه درا شدنو نداشتیم..ما هنوز با کوهی از مشکلات درگیر بودیم..ما 2تا هنوز همو خوب نمیفهمیدیم..حالا یه بچه ...شب اومد بهش گفتم..خندید گفت اشتباهه بابا نگران نباش...اونشب تا صبح گریه کردم...94/9/9 ساعت 7 صبح رفتم آزمایش دادم به این امید که منفی باشه...رفتم خونه مامانم بعدش..گریه میکردم دعا کن منفی باشه..مامانم شوکه بود..میگفت مگه میشه؟؟یه عمر سر نمازام گریه کردم که نکنه تو بچه دار نشی...ساعت 2 رفتم جوابو گرفتم..یادمه پاهام نمیرفت سمت آزمایشگاه

تا دکتره دید گفت مبااارکه دخترم

دنیا رو سرم خراب شد..کارم شده بود گریه و زاری..همش دنبال یه روزنه بودم که خودمو نجات بدم..دکتر هم پیدا کردم که از بین ببرمش ولی پام نمیرفت برای اینکار..همون دوستم دکتر برام پیدا کرده بود میگفت بنداز راحته..ولی توی این نبرد خدا بهم کمک کرد..حتی دکتری که رفته بودم بعد جواب آزمایشم حالمو دید گفت خیلی کوچیکخ هنوز اگه خواستی نگه ندار...ولی من نمیتونستم...عقلم میگفت بنداز ولی دلم میگفت نه...2 دی رفتم اولین سونورو دادم..نمیدونستم چندوقتشه..صدای قلبشو که شنیدم همون لحظه گفتم خدایا توانشو بده مادر خوبی بشم..ضجه میزدم...مامانم بدتر از خودم...روزای سختی بود بارداریم..آمینو سنتز...آزمایش..زایمان زودتر از موعد..ولی گذشت

من امروز مادر یک پسر 19 ماهه هستم ..مادر بودن به من حس مسئولیت عجیبی داد...خیلی آروم شدم و صبور..خیلی از اخلاقای بدم از بین رفت..

خوشحالم که خدا بهم لطف کرد و لیاقت مادر شدنو داشتم..

ایشالله همه ی منتظرا به زودی خبر مادریشونو بهمون بدن(آمین)

همه بهم میگن اصلا بمامانت نمیاد متولد ۵۳ باشه اصلا....

اخه نمیدونن مادر من چه ها کشیده و داره میکشه فقط چون مادر شده ...

مادر من از روز اول تو خونه پدریش مادر ۴تابرادر و ۲تا خواهر کوچیکتر از خودش بود چون مادرش بعد از زایمان ۱۲م دچار بیماری شدید قلبی و رماتیسم و....شد و دختر سوم و مجرد خونه باید مادری میکرد....مادر من از همون دوران میتونست بفهمه مادر بودن چقدر مسئولیت داره همون دورانی ک درسو خیاطی و همه دنیای بچگیشو رها کرد و چسبید ب پخت و پز شست و شور و شب نخوابی و غصه خوردن واسه اون  کوچولوهایی ک حالا بزرگ شدنو حس میکنن از اول بزرگ بودن ...۱۶سالش ک بود حس سربار بودنو بیشتر بهش چشوندن تو اون خونه...اخه میدونین چیه ؟ تو اون خونه پسرها فقط آدم بودن و دخترهارو همین ک زنده به گور نمیکردن لطف بود.(تعجب نداره-۱۲تا زایمان فقط ب عشق زاییدن پسر بود)

تو سن ۱۶ سالگی با یه عالم ارزو ازدواج کرد با پدرم

۱۷ سالگی خدا بهش منو داد وقتی میفهمن ک بچه اول فاطمه دختر بوده حتی خانوادش بهش سر نمیزنن و تا ۳ _ ۴ سالگی منو کسی از خاله ها و دایی و مادرو پدر بزرگم ندید...بماند ک مادرم چه زخم زبونهایی ک شنید و چه ها کشید سال ۷۴ مامانم باز باردار میشه و اونوقت بود ک تازه اومدن دیدنمون چون شنیده بودن باز بارداره مادرم و اومده بودن توصیه کنن واسه پسر شدن...پاییز

سال ۷۴ بود ک سینا برادرم بدنیا اومد چقدر خوشحال بودم ۴سالم بودکه داداشی بور و سفید و تپلو در کل فرشته ام اومد پیشمون تا ۱۰ روز خانواده مادریم از خونمون نمیرفتن و تو ابرا بودن

سینا ۷ ۸ ماهه بود اما بزور گردن میگرفت بردنش دکتر گفتن نرمی استخوان داره ...

دنبال دوا و درمونش بودن و میاوردنش تهران واسه تزریق امپول و ازمایشو...ک دکترا گفته بودن پسرتون سندروم داون هست.

اره برادرمن سندروم داون بود و مادرم از درون میسوخت و خم به ابرو نمیاورد تا بقیه نخوان بهش ترحم کنن یا حرفی بزنن کلا دست از خودش کشیده بود و همه وجودش وقف منو سینا بود و پدرم شب و روز کار می کرد واسه اینکه هزینه های بیماری برادرم هزینه های امپول ها و کار درمانی و گفتار درمانی و...جور بشه.سال ۷۶ بود ک میدیدم مامانم به شدت ورزشکار شده!

یه عالمه طناب میزد تو حیاط خونه می دوید از رو چارپایه می پرید از پله های حیاط میپرید یسره هم مشت میزد تو دلش ....معنی این حرکاتشو نمیفهمیدم اخه ورزش ک کتک کاری نداشت چجوری مامان انقدر ورزشکارشد اونکه وقت نداره....

بله مادرم باردار بود ...بارداری ناخواسته و میخواست هرجور ک شده با فعالیت زیاد و این کارها بچه رو سقط کنه اما داداشیم سفت چسبیده بود و خدا میخواست ک تیر ۷۷ بدنیا بیاد و ما ۳تا بشیم...اخرا دیگه مامان ناامید شده بود و میدونست ک نیفتاده نذر کرد ک سالم باشه و کارهاش بهش صدمه نزنه  اسمشو بزاره 'مصطفی'

سینا هنوز در حد یه نوزاد بود نه راه میرفت نه حرف میزد تازه تو خونه ۴دست و پا میرفت 

باهم بزرگ شدن سینا از مصطفی یاد میگرفت انگار...

درک حکمت خدا خیلی سخته....سینا تو ۴سالگی راه افتاد .یک ماه بعد از مصطفی!

دیگه انگار همه چیز عادی شده بود یه کم داشتیم طعم خوشیرو می چشیدیم و خونواده ۵نفرمون با همه شرایط خوش بود و کنار اومده بود.

کلاس سوم راهنمایی بودم و داداشیا هردو دوم ابتدایی سینا مدرسه استثنایی مصطفی عادی ...بماند ک چقدر مادرم زجرکشید تا سینارو تو مدرسه بپذیرن و میگفتن اموزش ناپذیره و...

اون دوتا ظهرا زودتر از من از مدسه تعطیل میشدن ساعت ۱۲ ولی من ۱.ساعت ۱۲ونیم هردو میومدن دنبال من و باهم میومدیم خونه اخه مدرسه من نزدیک بود.

۵ اردیبهشت ۸۲ بود ک طبق روال همیشه با داداشا میومدم خونه....جلوی خونه ما یه بلواره ک اون موقع سال پر از گل های رز بود.مصطفی گفت برم برات گل بچینم و تو چشم بهم زدنی هردو دویدن و رفتن و من بهشون نرسیدم.

مصطفی رد شد از خیابون ولی سینا ....سینای من بیهوش کف خیابون افتاد...یه تاکسی باسرعت  بهش زد و فرار کرد ...

بعد ازون روز تا ۲ماه برادرم توی کما بود و هوشیاری ۴ درصد هر روز فرم اهدای عضو میدادن و دکترا همه قطع امید و میگفت بادستگاه فقط نفس میکشه....بابامامان راضی نمیشدن بعد از دوماه با یه معجزه هوشیاریش رفت بالاترو اولای مهر بود ک از بیمارستان اوردنش خونه با گلوی سوراخ (تراک استومی)و دستگاه ساکشن ریه و لوله  از دماغ توی معده واسه تغذیه بی هیچ حرکتی و دوتیکه استخون.....بعد از همه شب نخوابیها و بدبختیای مادر و پدرم ،الان بعد از ۱۵سال سینا برادرم با  فیزیوتراپی  و کار درملنی و آتل و ...تازه دست  سمت راستشو ک بگیری راه میره....اخه نیم کره چپ مغزش صربه دید و ضربه مغزی شدید...ولی الان دکترا میگن ب مرور زمان‌ خوب میشه و چون سندرومه مدت درمان طولانیتره...ولی سینا قلب خونس نفس ما ۵تاس من مامان بابا مصطفی و همسر من.


مصطفی دانشجوی یه شهر دیگس و ولی اخر هفته ها میاد ورزشکاره و سینارو باوجود سنگینیش با افتخار کول میکنه و همه جا میبره ک دلش نگیره تو خونه تا دستشویی و حموم و....

فاطمه مادر من حالا یه دختر داره ک شهر غریبه و ۶ساعت ازش دوره

سینا رو داره ک‌در واقع یه نوزاد یا همون بچه ۱ی دوساله ی ۲۲ سالس!اما دنیاهممونه و پر از محبته و همین ک همینجوریشم هست و حضور داره هممون خداروشکر می کنیم.

مصطفی رو داره ک میتونه حکمت موندن و حضورشو با تمام وجودش حس کنه....

اره خب قضاوت کنین مادرمن فاطمه ی متولد ۵۳ نباید ظاهرش شبیه ۶۰ ساله ها شده باشه؟

توروخدا برای سلامتی مادر وپدرم و مصطفی و شفای عاجل  بردارم سینا دعا کنین...

خداروشکر که دارمت❤❤💙

سلام.سه سال از ازدواجمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.البته به اصرار من.رفتم مشاوره،دکتر گفت اقدام کنین اگر تا ۶ ماه باردار نشدی،بیا.هر ماه اقدام میکردیم و خبری نبود.رفتم سونو گرافی،فهمیدم تخمدان پلی کیستیکم.دنیا رو سرم خراب شد.دارو گرفتم و بازم تا یک سال اقدام و نشد که نشد.دکترم رو عوض کردم،دکتر جدید یه آزمایش برا همسرم نوشت،تازه متوجه شدیم تعداد اسپرم همسرم خیلی کمه.دیگه دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستمون.گفت باید برین ای وی اف.تلخترین روزای زندگیم بود.دل بستم به ای وی اف.سه ماهی طول کشید تا به مرحله ی کاشت رسیدیم.همون دفعه ی اول باردار شدم،ولی هفته ی ۱۲ سقط شد.داغون شدم.ناگفته نماند که تمام این مشکلات رو از همه مخفی کرده بودیم.فقط وقتی سقط کردم به خانواده هامون گفتیم ناخواسته باردار شده بودم و نمی‌دونستم و سقط شد.دو ماه بعد دوباره رفتیم برای کاشت و...چندبار کاشت ناموفق و مجددا از اول پروسه ی تخمک کشی و ....نشد که نشد.۳سال درگیر بودیم.دیگه توان نداشتم.۵بار ای وی اف ناموفق.خسته و ناامید همه چی رو رها کردم.به همسرم گفتم باید جدا بشیم،شاید تو با یکی دیگه بچه دار شی.اخه همسرم تک پسر و بود و خانوادش به شدت منتظر بودن بچه دار شدنش بودن.البته همسرم اهمیت نمی داد و هیچ وقت ناامید نمیشد.اخرین کاشت جنینم آذرماه بود.دم عید خیلی حالم بد بود.حساب پریودمم دیگه نمی‌کردم.هیچ دارویی ام دیگه نخوردم.سه چهار روز مونده به عید دیدم این ماه پریود نشدم.اهمیت ندادم.ظهر رفتم داروخانه ضدآفتاب بخرم,با ناامیدی به بی بی چکم خریدم.اومدم خونه،یه ساعتی گذشت،رفتم استفاده کردم،دیدم نه،خبری نیست،دستمامو شستم وسیله هارو جمع کردم بندازم سطل،که یهو دیدم یه خط خیلی کمرنگ افتاده...تا یک ساعت گیج بودم.دراز کشیده بودم.بعد یهو گفتم برم آزمایش بدم.پنج شنبه بود،دم عید،همه جا تعطیل.رفتم اورژانس بیمارستان.تا جواب آماده بشه تو خیابونا می‌گشتم.اصلا یادم نیست کجا ها میرفتم.هیج جا بند نمی‌شدم.ساعت ۴ جوابو گرفتم.خانمه گفت،مبارکه.اینقد حالم بد بود که فکر کرد ناراحت شدم ،گفت خانم ناشکری نکنین،خواست خدا بوده.بی صدا اشک می ریختم.تمام راهو.همسرم تازه اومده بود خونه زنگ زد،جواب ندادم.پیام دادم،دارم می یام خونه.یهو یه خودم اومدم.چطوری بهش بگم.سه روز به عید بود.گفتم صبر کنم اون لحظه به عنوان عیدی بهش بگم.اشکامو پاک کردم.خودمو جمع و جور کردم.رفتم توی خونه.چشمم که به همسرم افتاده مثل باروت منفجر شدن.طاقت نیاوردم،برگه ی آزمایش رو نشونش دادم،بغلم کرد و دوتایی یک ساعت از ته دل گریه کردیم.

سلااااام به همه خاطره اولین روز بارداری  تقدیم ب همه دوست جونیااا روز۱۵بهمن سال۱۳۹۴رفته بو ...

ممنونم از دوستانی ک داستان منو خوندین...

واقعا مهم اینکه داستانمون خونده بشه ن لایک..


اون منم برات دنیارو عوض کردم و جونمم فدات💓عاشقونه کردم اون صدای خنده هات😂منو دیوونه کرده دیگه بگه جونم برات،بزار بگم برات👩‍💻 چ کاری تو دادی دستم حالت نگات🙂وقتی چشم تو چشممی و مثل این صدات🙃اگه باشه بجز تو دیگه ب چشم نمیاد،اگه باشه بجز تو دیگه ب چشمم نمیاااد😎باهمیم ب همین خوشه قلبامون💕دیگه چی بهتر ازاین واسه دوتامون💑باهمیم ب همین خوشه قلبامون💕واسمون میمونه این شب و روزامون💫تو اخر احساسی و اما منو بیشتر از اینی ک هستم حیرون نکن🤪اگه حس میکنی قلب توام بامنه حرفای دلتو دیگه پنهون نکن🤫تو اروم و من اخر بی طاقتم هرجوری ک باشی پیش تو راحتم🤠هرچی ک بخوای از دل من دورشی🚶‍♂️ب عاشق تو بودن دادی خوب عادتم😍باهمیم ب همین خوشه قلبامون💕 دیگه چی بهتر از این واسه دوتاامون💏عاشقتم مردمن😘

با اولين اقدام باردارشدم

موعدم ١٠اذر بود موعدم گذشت وپري نشدم روز١٢اذر بي بي زدم ومثبت شد

واي خدايا چي ميديدم چقدر خوشحال شدم

شوهرم خونه بود ولي بهش چيزي نگفتم رفت سر كار و وقتي ظهر اومد كلي براش تدارك ديده بود

شمع و گل روميز چيدم و يه جعبه كوچيك به شكل قلب گرفتم و بي بي چك رو گذاشتم توش و اين متن رو نوشتم:سلام بابا جونم دارم ميام تو زندگيتون

شوهرم كه اومد گفتم برات سوپرايز دارم وقتي ديد چشاش پر اشك شد رنگش سرخ شد

همش ميگف جون من راس ميگي؟بعدم بغلم ميكرد منو ميبوسيد

فرداش رفتم از و بتام هم٨٠٠بود

انقد خوشحال بودم و مواظب فرشته كوچولوم بودم كه حد نداشت

باهاش حرف ميزدم نوازشش ميكردم هروز خاطره بارداري مينوشتم

عكساي سونو رو تابلو ميكردم

ولي عشق كوچولوي من زياد پيشم نموند.١٣هفته و٣روز مجبور به سقطش شدم

منم مادرم مگه نه؟

منم٤ماه حس مادري رو تجربه كردم

منم نديده عاشق بچم بودم و الان٣٠روزه از دستش دادم

هيچوقت اون ادم سابق نميشم ولي منم مادرم...

يه پسر دارم شاه پسره❤️براي من تاج سره❤️ازهمه ي دنيا سره❤️اميد فرداي منه❤️تموم دنياي منه❤️تو دنيا همتا نداره❤️اين پسرو شاه نداره😍👶🏻🤰🏻
از قبل همه رو دعوت كرده بودم، بدون اطلاع همسرم، تمام برنامه هامو مو ب مو نوشته بودم، حتى تعداد بشقاب ...


اللهم صل علی محمد و ال محمد

اشکم در اومد تانانای عزیزم

ان شاءالله سالم بدنیا بیان و زیر سایه پدر و مادر بزرگ شن

دعا کن منم سال دیگه دوقلو داشته باشم

  🌹 ربِ لاتَذَرْنی فَردً و اَنْتَ خَیْرُ الوآرِثین🌹   
با اولين اقدام باردارشدم موعدم ١٠اذر بود موعدم گذشت وپري نشدم روز١٢اذر بي بي زدم ومثبت شد واي خداي ...


شیما جان حتما حکمتی داشته😥

 ان شاءالله به زودی خدا یه بچه سالم بهت میده و مرحم میشه به دردت گلم

  🌹 ربِ لاتَذَرْنی فَردً و اَنْتَ خَیْرُ الوآرِثین🌹   
هیچوقت روزی که فهمیدم یه کنجد تو دلم هست که داره رشد میکنه رو فراموش نمیکنم....نمیدونم همه همین حسو ...

خوشبحالت منم دعا کن انقد بی نتیجه موندم ک همش میگم مگه آدم حامله میشه واسم شده ارزو هییییییی

خدایا شکرت که بلاخره منم این روز و دیدم نزدیک به دوسال پیش بدترین روز زندگیم بودو من پسرم و که با ت ...

گریم گرفت.خدا حفظش کنه واست 

برای منم ۱صلوات بفرست مامان بشم

مخالف نظر منی ریپلای نکن نطرتو برا خودت نگهدار دوست عزیز با تچکر😐

یادمه بهار بود و تصمیم به بارداری گرفتیم. من از  سه روز بعد اقدام شروع کردم به گذاشتن بی بی چک و یه هیجانی داشتم . همسرم میگفت تو چقد عجولی . اما من دوست داشتم زود تر نی نی دار بشم . خلاصه کار هر روزم شده بود بی بی گذاشتن تا این که یه روز دیدم یه خط کمرنگ افتاد . ۴ روز یه موعد پریم مونده بود . بی بی چک رو گذاشتم پشت اینه دستشویی و اومدم زنگ زدم به دکترم . دکترم گفت یا موعد پری ازمایش بده یا ۲ هفته دیگه بی بی بذار دوباره پررنگ که شد بیا پیشم . منم دل تو دلم نبود رفتم برش دارم افتاد تو چاه😢

شبش تا صبح نخوابیدم و به شوهرم هیچی نگفتم صبح رفتم یه بی بی خریدم اومدم گذاشتم دیدم پرنگ تر شد. و مطمئن شدم که باردارم . خیلی ذوق کردم . شروع کردم ژست باردار بودن گرفتم جلد اینه😂😂

بعد گفتم چطوری به شوهرم بگم بابا شده؟؟ یه مقوا برداشتم و یه کارت درست کردم بی بی چک رو چسبوندم توش و نوشتم:سلام بابای مهربونم.

خودتو اماده کن که نه ماه دیگه میام بغلت این روزا بیشتر مواظب مامان جونم باش چون فعلا پیش اونم فقط . از طرف نی نی فندق...

بعدش رفتم یه دسته گل خریدم و کارت رو گذاشتم توش . و گذاشتم تو ماشین صندلی عقب . 

ماشین تو پارگینک نبود تو خیابون پارک کرده بود. 

طوری که از بالکن میشد دید . اومدم خونه و بهش زنگ زدم امشب شام تنهایی بریم بیرون اونم قبول کرد . 

 اما وقتی زنگ زد حاضر باش فهمیدم که تنها نیست و برادرشوهرمم اورده با خودش(واسه همین گفته بودم تنهایی) من گریم گرفته بود که چرا نمیشه بهترین لحظات رو دوتایی باشیم ( نه سال تحویل دو نفره نه غافلگیری هایه دو نفره الانم یادش میوفتم گریم میگیره و حرص میخورم) وقتی اومد دم در زنگ رو زد گفتم تنهایی برو ماشین رو ببین . منم سری گریه کنان رفتم تو بالکن و در ماشین رو براش باز کردم . وقتی دید بالا رو نگاه کرد و خندید و اومد خونه و وقتی دید گریه میکنم گفت این که گریه نداره گفتم اون ذوق داره اما خراب کردن سورپرایزا و خلوت هایه دو نفرمون گریه داره . کلی بوسم کرد و چهار نفری(با نینیمون ) رفتیم شام . 

لحظه های دو نفره خوش. با خبر های خوش و کلی سورپرایز و بدون ادم هایه ضد حال و وقت نشناس رو براتون ارزو مندم

اسباب کشی داشتیم، تازه یه خونه خریده بودیم، کلی کار کردم، فرشم رو خونه خواهرم شستم، همونجا به خواهرم گفتم دیگه انرژی قبل رو ندارم، امدم خونه، خونمون هنوز درهم برهم، وسایلا هیچ کدوم سر جاش نبود، به شوهرم گفتم من حاملم، گفت نه، دروغه، گفتم دست بزن رو نافم، من احساس می کنم حاملم، رفتم بیبی چگ گذاشتم، با ناباوری فهمیدم باردارم. شوهرم باورش نمی شد. من احساس ترس، نگرانی، خوشحالی، آشفتگی داشتم، آنقدر گریه کردم گریه کردم که هیچوقت یادم نمی ره، شوهرم دائم منو دلداری می داد می گفت خواست خداست، نگران نباش. دائم با خدا درددل می کردم، می گفتم خدایا تو بهتر از ما زمان و صلاح کاری رو می دونی. ازت ممنونم، پسر سه ماهم رو در آغوش گرفتم و در برابر خواست خدا تسلیم شدم، بله درسته بچه ی دوم رو حامله بودم، هیچ چیز دشوارتر و شیرین تر از این لحظات نبود. هم به پسر سه ماهم شیر می دادم و هم به جنینی که در درونم داشتم عشق می ورزیدم و به خاطرش از خدا ممنون بودم. و خواست خدا یه دختر کوچولو بود، الان هر دو با هم همبازیند. و من هر روز دست بوس مادرمم، چرا که حالا متوجه می شوم که با وجود چند فرزند چقدر ماها رو دوست داره و برایمان زحمت کشیده. راستش من از وقتی مادر شدم، بیشتر و بیشتر احساس مادرم رو می فهمم و ازش سپاسگزارم. مادرم دوست دارم.

سلام، تاریخ شروع: ۱۴۰۰/۵/۳ وزن ۷۱/۵، قد۱۵۰ سانت، وزن هدف اول: ۶۵، وزن هدف دوم: ۶۰، وزن هدف سوم:۵۵ ، و وزن نهایی:۵۰ گروه بنفش، سرگروهsepiiiiiideh . امیدوارم همگی با پشتکار، براحتی و سریع به وزن دلخواه برسند.
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز