2777
2789
عنوان

مسابقه ویژه "روز مادر" در نی نی سایت

| مشاهده متن کامل بحث + 26574 بازدید | 356 پست
شش ماه از ازدواجمون میگذشت خیلی زندگی پر استرسی داشتم و شوهرم دست بزن داشت ماه رمضون پارسال تموم شد ...

چرا با یه همچین ادمی که بویی از ادمیت نبرده زندگی میکنی ؟؟؟؟

دنیای مجازی یعنی تنهایی دسته جمعی ؛
سلام

بگذارید از چگونه باردار شدنم بنویسم که خودش يک داستان است.

من و همسرم تقریبا دو سال پیش تصمیم به بچه دار شدن گرفتيم،اما با انجام آزمايش های لازمه فهمیدیم که جور هندوستان رو بايد بکشيم تا بتونیم بچه دار بشیم! همسرم از لحاظ تعداد و کیفیت، اسپرم هاش مشکل داشت و دکتر تنها راهي که جلوی پای ما گذاشت لقاح مصنوعی بود.قرار شد اول سه بار آی یو آی کنیم

روز 22 خرداد ۹۴ من تخمک کِشی داشتم و از هشت تا تخمکي که داشتم شش تای آنها جنین شدند.که سه تاشون کیفیتشون خوب بود.دلم نمی خواست همسرم احساس گناه بکنه يا عذاب وجدان داشته باشه.توکل کردم به خدا و همه چی رو به دست خودش سپردم

بلاخره روز موعود رسيد، دو تا اسکیموهای منو(این اسمي بود که همسرم به جنین های فریز شده مون داده بود)به داخل رحمم انتقال دادند

دو هفته خيلی زودتر از اونچه که فکرش رو مي کردم گذشت.برعکس دو هفته دفعه قبل.روز قبل از اینکه برم آزمایش بدم،صبحش که داشتم می رفتم سرکار آدامس می خوردم که یک حالتی بهم دست داد،حالت تهوع و اصلا حالم از آدامس به هم مي خورد.از سرکار که برگشتم خونه گفتم بگذار برم يه بي بی چک بگیرم.همسرم اصرار کرد که نرو،اين همه صبر کردی يک روز دیگه رو هم صبر کن...اما من واقعا کاسه صبرم لبریز بود.رفتم و بي بی چک رو گرفتم.هرگز اون لحظه از یادم نمیره،بی بي چک من در 20 ثانیه رنگ گرفت و اونقدر پر رنگ بود که دیگه جاي شکی باقي نمی گذاشت.

اون روز دوتامون بارها رو بارها با ناباوري زل می زدیم به بی بی چک و دل توی دلمون نبود تا نتیجه آزمايش رو بگیریم.

فرداي اون روز وقتي پشت تلفن تبریک خانوم آزمایشگاهی رو شنیدم از شادی در پوست خودم نمي گنجیدم.خدای من،من باردار بودم،ا بلاخره روز سونو رسید.یکی از بهترین روزهای عمرم،روزی که یک نقطه کوچک رو روی مانیتور مي دیدم که قلب داشت،یک قلب تپنده در درون من، که خبر از زندگی و از معجزه می داد.

ديگه ماه هاي بارداری رو با عشق پشت سر مي گذاشتم

 شکمم هم بی نهایت بزرگ شده بود،

،بلاخره ساک خودم و بچه رو که مدتها بود حاضر کرده بودم رو گذاشتیم توی ماشین و خودمون با پاي خودمون ساعت هفت شب روز بیست و يک  رفتیم بیمارستان..اون شب تا صبح درد داشتم.انقباض هايی که از یک ربع یک بار به پنج دقیقه یک بار رسيده بودن و هر دفعه شدت شون هم بیشتر می شد.چندین بار هم رفتم زیر مانیتور که باعث می شد نتونم تا صبح بخوابم.ساعت شش صبح دوباره به من ژل تزریق کردند

توی این فاصله دردها به اوج خودشون رسيده بودن.همسرم پيشم بود،حضورش بهم آرامش می داد.پرستار مدام میومدن سر می زدن و چک می کرد و من هنوز چهار سانت دایلت شده بودم.دکترم اومد و کيسه آبم رو پاره کرد.بعد از اون بود که دردهای واقعی اومدن سراغم.امانم رو بريده بودن.همینجوری که داشت منو آماده مي کرد ببره اتاق زایمان گفت تا می توني فشار بده.خدای من،یعنی تا دیدن فرشته کوچولوی من چيزی نمونده بود.زنگ زد دکترم بیاد،مگه باورش می شد به این زودی من بخوام زایمان کنم.فکر کرد پرستاره شوخی اش گرفته! توی این هیر و ویر همسرم هم نبود، خلاصه هرجوری بود پيداش کردن و اومد.دکترم هم سریع خودش رو رسوند،کف کرده بود.در کمتر از بیست دقیقه دارو روی من اثر کرده بود و از چهار سانت رسیده بودم به ده سانت.

هرچی توان داشتم و انرژی جمع کرده بودم رو بکار بردم برای فشار دادن.یک فشار و دو فشار،دکتر می گفت سرش رو داره می بینه.چه سر پر موئی هم داره...باز یک نفس عمیق و یک فشار دیگه،می دونستم یا يک فشار دیگه مياد بیرون.یک فشار طولانی دادم اینبار و دخترک زیبای ما الین،بلاخره بعد از ماه ها انتظار در ساعت 14.46  به دنیا اومد.وزنش 3.910 و قدش هم 54.5 بود.گذاشتش رو سینه ام،با اون دهن کوچولوش داشت دنبال سینه ام مي گشت.مدام دستهای کوچولوش رو می بوسیدم.قابل توصيف نیست اون لحظه...باورم نمی شد این از درون من اومده. از خدا خواستم که تجربه کردن اين لحظات رو دریغ نکنه

از اینکه اين وقت گذاشتید و داستان زايمان رو خوندید ممنونم.

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

خدایا شکرت که بلاخره منم این روز و دیدم نزدیک به دوسال پیش بدترین روز زندگیم بودو من پسرم و که با ت ...

برام دعا كن خدا دختر من و هم بهم برگردونه ،بهت تبريك ميگم عزيزم

خدایا خودت مواظبش باش🙏

سلام 

یهویی دلم خواست منم تعریف کنم.۷ماه از ازدواجمون میگذشت عقد بودیم عروسیمون هنوز نگرفته بودیم اما زیر یه سقف زندگی میکردیم باهم همدیگرو دوس داریم خیلی زیاد....۱۶اسفند ۹۵مجلس عروسیم بود خیلی خوشحال بودم تقریبا همه ی کارای عروسی رو خودم انجام دادم شب عروسی خیلی خوش گذشت کلی رقصیدیم یه حسی بهم میگفت یه چیزی تو وجودمه یه حس عجیب داشتم.....اصلا به فکر باردار شدن و مادر شدن نبودم روز بعد عروسی حالم خیلی بد بود مدام سرگیجه و حالت تهوع داشتم فکرمیکردم از خستگی شب قبله ....اما یک هفته گذشت بازم حالم همونجوری بود تا اینکه رفتم ازمایش دادم اما منفی بود یچیزی تو دلم میگفت این جواب اشتباهه تا اینکه روز ۲۹اسفند ۹۵ دقیقا روز مادر بود بی بی چک گذاشتم و شکم به یقین تبدیل شد باردار بودم  و ظهر خونه ی خواهرشوهرجان دعوت بودیم ناهار شوهرمو بردم تو اتاق بهش بیبی رو نشون دادم کلی زوق زد و باهم گریه کردیم و خوشحال بودیم جوری ک اومدیم بیرون همه فهمیدن چ خبره چون قبلش ک خواهرشوهرم گفته بودم....😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤و الانم فرشته کوچولوم تو بغلمه خدایا شکرت 💋💋

سلام دوستان عزیزم...۱۲ ساله ازدواج کردم و ۶ ساله بچه میخوایم و اقدام کردیم سه بار ای یو ای کردم نشد ...

عزیزم فقط از حضرت فاطمه و حضرت معصومه بخواه و بهشون متوسل شو انشالله سال دیگه همچین روزی کوچولوت تو بغلته.برات دعا میکنم

من یکم زشتم وقتی سزارین شدم بچمو بایه لایه مایع سفیدرنگ که پوشیده شده بود نشونم دادن و سریع بردنش خوب ندیدمش...بعد که داشتن تو سالن منو به اتاق میبردن شوهرم اومد نزدیک صورتم و بهم گفت یکی دادی فتوکپی خودت...راستش با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم یعنی یه دماغ زاییدم که بهش یه بچه آویزونه...اما وقتی نیم ساعت بعد بچمو اوردن عاشق شکلش شدم صورتش مثه    

مرگ بر آمریکای 40سال قبل چیکار واسه ماکرد که حالابکنه...این قسمت:خواب خرگوشی

من دوبار مادر شدم ولی بار اول سقط شد و خدا میدونه تو تنهایی خودم چی کشیدم چون جز همسرم کسی نمیدونست باردارم. حال روحیم خیلی بد بود تا اینکه تصمیم گرفتم غصه هامو ببرم حرم امام رضا خالی کنم وقتی برگشتم مثل یه پر کاه سبک بودم و به جای غصه خوردن فقط منتظر بودم. منتظر معجزه آقا. چندماه بعد از اون سفر یه خواب عجیب دیدم یه خواب که عین واقعیت واضح و ملموس بود. ماه رمضون بود تو شبهای قدر. خواب دیدم توی حرم کنار یه خانم باردار نشستم و با حسرت به شکمش نگاه کردم و گفتم اگه بچه من میموند شکمم الان مثل شما شده بود فقط بهم لبخند زد و گفت بیا اینو بگیر یه شکلات پشمکی گذاشت تو دستم و گفت این مال چهلم امام حسینه. خوردم و گفتم یا امام حسین. اومدم توی صحن ایوان طلا خیلی خلوت بود انگار جز من کسی اونجا نبود فقط یه پیرمرد با موها و ریش سفید که نمیشناختمش و اصلا حرفی هم باهاش نزدم از دور میومد .بهم نزدیک که شد آروم کنار گوشم گفت اسمشو بذار محمد جواد! تو خواب منظورشو نفهمیدم سرمو بالا کردم گنبد و گلدسته حرم برق میزدن همونجا گفتم یا امام رضا و گریه م گرفت بیدار که شدم چشمام خیس بود. بعد از اون سقط طبیعی باردار نشدم و خلاصه متوجه شدیم که شوهرم مشکل اسپرم داره و خودم پلی کیستیک  هستم.بعد از یکسال درمان با اولین دفعه آی یو آی باردار شدم. درست ماه رمضون بی بی چکم مثبت شد. ولی ازمایش نشون داد که بتام کم رشد کرده دکتر رفتم گفت خارج رحمه باید داروی شیمی درمانی تزریق کنی تا جنین توی لوله از بین بره کار خدا هرچی دنبال دکتر متخصص سرطان زنان گشتم توی تعطیلات ۱۴ و ۱۵ خرداد پیدا نکردم با کلی وحشت موندم تا بعد تعطیلات سونو مجدد رفتم ولی گفتن بچه داخل رحمه و دکتر اولی اشتباه کرده بود! خدا نخواست با سهل انگاری یه دکتر هدیه و معجزه امام رضا رو از دست بدم. اینا همه معجزه هایی بود که تو این یکسال برام اتفاق افتاد برای من که حالا یه مادرم. پسرم الان یک ماهشه و آروم کنار باباش خوابیده. تو کل بارداریم لحظه زایمانم وقتایی که شیرش میدم به یاد منتظرا هستم. خدایا طعم شیرین مادری رو به همه ی مادرای منتظر سرزمینم بچشون. آمین

آقاجون به خاطر بچه ها ظهور کن

بعد ۶ سال ال دی خوردن قطعش کردم....عوارضش زیاد شده بود....به شدت خونریزی میکردم....ماه اول با دو روز تاخیر پریود شدم.....۶ روز بود پریود بودم ولی پریودم زیاد نشده بود....یهو شک کردم نکنه باردارم.....با همسرم رفتم جلو داروخونه...‌.بهش گفتم میخوام قرص تیروئیدمو بخرم.....یواشکی یه تست هم خریدم.....صبح که برا نماز بیدار شدم ساعت حدودا ۵ بود رفتم و تست زدم....اصلا باورم نمیشد....باردار بودم.....از استرس دیگه خوابم نبرد.....میدونستم که نباید بهش دل ببندم....آخه زوج مینور بودیم...تا هفته ی ده که نمونه برداری بشم همش لک بینی و استرس بود....هی خونریزی داشتم.....هفته ده نمونه برداری شدم....خیلی درد داشت....ولی اندازه ی غصه ی تو دلم نبود.....دو هفته طول کشید تا جوابش بیاد.....همش دستمو میژاشتم رو شکمم و باهاش حرف میزدم.....ازش خواهش میکردم که با من بمونه....فقط خدا میدونه چی کشیدم....یه روز صبح که از خواب بیدار شدم از ازمایشگاه زنگ زدن.....دستام به قدری میلرزید که نمیتونستم گوشی نگه دارم.....چشمام سیاهی میرفت و به زور فقط صداشو میشنیدم.....ازش پرسیدم میتونیم نگهش داریم....و اونا گفتن آرهههه😭😭

رفتم مامانمو بغل کردمو یه دل سیر گریه کردیم.....روزای سخت و شیرین زیادی داشتم.....تا اینکه دختر عزیزم به دنیا اومد....نگرانی هام بی دلیل نبود....یه سری مشکلات بود که روز زایمانمو به کابوس زندگیم تبدیل کرد.....دختر نازنینم الان ۱۳ ماهشه.....امسال هدیه ی روز مادرمو فقط از خدا میخوام.....خدا میدونه که این ۱۳ ماه ۱۳ سال پیر شدمو هیشکی نفهمید.....هفته ی دیگه دخترم جراحی داره.....براش دعا کنید.....و برای من هم همینطور.....وقتی به این فکر میکنم که میخوان بیهوشش کنن قلبم می ایسته.....هیشکی نمیدونه مشکل دخترم چیه....حتی مادر و پدر همسرم.....۱۳ ماهه عین یه راز تو دلمونه.....فقط خدارو شکر میکنم که قابل حله....هرکی این پست رو میخونه دعا کنه برام....خدایا منم یه مادرم.....به منم نگاهی کن😭😭😭😭😭

گاه باید سکوت کرد.‌‌...خدا پاسخگو خواهد بود .....شک نکن....
سلام .منم یه مادرم،یه مادردل شکسته،یه مادری که عاشق دختر بچه بود...😞😞 ده ماه بعد از عروسیم فهمیدم ...

اي واااااااي بميرم براي دلت چرااااااا 😔😔😔😔چرا پر كشيد

خدایا خودت مواظبش باش🙏
چرا با یه همچین ادمی که بویی از ادمیت نبرده زندگی میکنی ؟؟؟؟

مجبوری داستانش طولانیه عزیزم 

میشه برام صلوات بفرستین 🙏🙏🙏دوتا سقط داشتم الان سومی باردارم گفتن هماتوم دارم 😢

نمیدونم چی بگم یا از چی بنویسم من مثل خیلی از مامانای دیگه نه منتظر بودم نه اقدام . چندروزی بود حالم خیلی بد میشد یه حالتای عجیبی داشتم ولی به ذهنمم نمیرسید که شاید علائم بارداری باشه که دیدم ۹روزه از موعدم گذشته و من یادم رفته به دوستام گفتم اوناهم گفتن شاید باردار باشی گفتم نه من نمیخوام هنوز عقدم سنمم پایینه گفتن کاریه که شده تازه خیلیم خوبه . شوهرم وقتی فهمید یجورایی خوشحال بود بروز نمیداد ولی خوشحال بود من میدونم ولی من یجوری بودم انگار از خودم بدم می اومد نمیدونستم چکار کنم تا اینکه شب بود بی بی چک گذاشتم سریع دوتا خط پررنگ قرمز افتاد وای خدا الان چکار کنم 😢دوستام تبریک گفتن ولی من گفتم شاید اشتباهه میریم ازمایش کاش منفی باشه 😢 صبح روز بعد که رفتم جوابش ظهر اماده شد بهم گفتن مبارکه بارداری دنیا رو سرم خراب شد ولی ته ته دلم  یچیزی میلرزید انگار خوشحال بودم تو دوراهی سختی بودم شوهرم خوشحال بود چشاش برق میزدن دوستام تبریک گفتن ولی من نمیخواستمش نمیدونم ولی دو دل بودم هم بچه رو میخواستم هم نه .😢نمیدوستم چکار کنم به مامانم چجوری بگم اخه ما عقدیم هنوز دوروز حالم بدبود می اومدم تو سایت منتظرا رو که دیدم یجوری شدم انگار یکی بهم گفت جرم که نکردی شوهرته خداروشکر کن.الان هفت هفته و چندروزمه خیلی خوشحالم که باردارم مامانم فهمید چندروزی باهام قهر بود ولی کنار اومد با قضیه 😊☺انشالله خدا دل همه رو شاد کنه از ته ته دلم واسه همه منتظرا دعا میکنم😍😘 

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز