نفس جان من به این باور رسیدم اصلا اعتقاداتمو با این مسئله قاطی نکنم.....
تا ماه پیش همش چله بر میداشتم این تموم میشد یکی دیگه....اما هر بار تو این 5.6 سال بعد از منفی شدنم کمی اعتقادم کم میشد اول منفی شدنام.همش سوالم از خدا این بود من از ته قلب برا خودم و دوستام میخوام....دیگه چقدر التماست کنم چقدر....چرا نمیبینی منو چرا....
این چراها حتی سبب شد چند روزی نماز نخونم....
اما لطف خدا شاملم شد و از فکرام پشیمون ....
یک شب تو خواب گفتم چرا اعتقادم بخاطر خواستم دستکاری بشه.....من خدا رو بخاطر خودش دوس دارم....این لذت بخش شد برام...
هر چیز جای خود.....
برای همین دیگه بخاطر بچه هیچ آرزویی هیچ التماسی نمیکنم فقط تلاش میکنم و ازش میخوام همرام باشه......
نا امید میشم.......گریه میکنم ....زار میزنم .....تا تخلیه بشم.......تا سبک بشم .......