یه چیزی بگم خیلی دلم گرفته 😭😭
من عاششششششق بچه بودم .
سه سال اول ازدواجم خیلی خیلی سخت گذشت حتی نتونستیم به بچه فکر کنیم .
سر بچه اولم ماه دوم اقدامم دو روز زودتر از موعد بی بی زدم صبح زود موقع اذان صبح ، یه هاله کم رنگ انداخت ، درست روز تولد امام رضا بود . از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ، میگفتم این هدیه امام رضا هست ، همونجا نذر کردم که انشا ال... یه بچه سالم و صالح خدا به من بده برم نذرش و پیش امام رضا ادا کنم . کل بارداری یه کتاب بود اون موقع ها ریحانه بهشتی طبق اون همه کارها رو انجام میدادم . خیلی امید داشتم . نذرش هم ادا کردم ، بعد ها که بزرگتر شد وکم کم متوجه مشکلش شدیم همه تلاشم و کردم مشکلش حل بشه ، هر راهی که بگین رفتم ، هر دکتری که بگین .
اما دریغ 😔 خیلی درگیرش بودم ، بچم ۶ سالش بود که فهمیدم باردارم ، باورم نمیشد از وحشت تمام تنم میلرزید ، منی که عاشق بچه بودم از ترس داشتم قالب تهی میکردم ، از اینکه یه بچه دیگه با مشکل بچه اولم به دنیا بیارم داشتم سکته میکردم ، با شوهرم صحبت کردم با مکافات راضیش کردم بچه رو بندازیم . اصلا راضی نبود ولی بهش قول دادم که آزمایشات ژنتیک بچمون که کامل شد تحت نظر دکتر ژنتیک مجددا بچه دار میشیم . خلاصه بچه رو سقط کردم 😭 خدا به سر کسی نیاره ، مجبور بشی خودت بچت و بندازی از ترس .
۶ هفته اش بود . تو شرایط خیلی بدی بودیم از لحاظ زندگی با مادر شوهرم زندگی میکردیم اون موقع . مجبور بودم بدون سر و صدا و اینکه کسی نفهمه سقط کنم ، تنها تو خونه بودم قرص گذاشتم زیر زبونم و از پله بالا پایین میرفتم و افتادم روخونریزی و....
هنوز آزمایشات بچم به جواب کامل نرسیده بود سال بعدش مجددا باردار شدم ،( سرزنشم نکنید اینقدر درگیر مشکلات بچم بودم فشار عصبی روم بود اصلا آمار همه چی از دستم در رفته بود نمیفهمیدم کی پریود شدم و ... )
اینبار هم اولش خیلی خیلی ترسیدم ، زجه میزدم که خدا من دیگه طاقت ندارم یه موجود دیگه روبکشم و 😭😭😭
در نهایت توکل کردم بهش برای یه بار دیگه گفتم هرچه بادا باد . دیگه در برابر مشکلاتم لخت شده بودم ، نمیتونستم تصمیم بگیرم .انگار وا دادم . گفتم نگهش میدارم .کم کم بهش خیلی وابسته شدم ، خیلی میترسیدم ولی گفتم شاید خدا نظری بهم بکنه این یکی سالم باشه .
برای سونوی ان تی هفته ۱۱ رفتم ، دیدم یه چیز سیاه تو مونیتور هست ، جنین توی ۸ هفته و ۴ روز قلبش وایساده بود .
یعنی یکماه تو بدن من مرده بود و من هیچ علایمی جز قطع شدن حالت تهوعم نداشتم ( کلا تو بارداری حالت تهوع زیاد دارم اولین علامت بارداریم قبل از آزمایش و بی بی رو با حالت تهوع شک میکنم )
دیگه رفتم خونه مادرشوهرم با کمک مادر شوهر و خواهرشوهرم با زعفران دم کردن و یه سری راهکارهای خونگی افتادم به درد و خونریزی .از ۹ شب تا ساعت ۴ صبح دردی دقیقا شبیه درد زایمان کشیدم و اون لحظه که از بدنم کنده شد ، دردای وحشتناک شدید یهو کامل تموم شد . ولی اینقد بی جون بودم یکساعتی بیحال و بیهوش بودم بعدش رفتم دستشویی و ....
بچه سقط شد .
دیگه خلاصه بگم بعد از اون من بدو بچه بدو . باردار نشدم ، وقتی عکس رنگی انداختم فهمیدم که دو تا لوله ها بسته است و ....
الان هم تازه میخوام شروع کنم تو سیکل آی وی اف و ...
همیشه به اون بچه که سقط کرذم فکر میکنم ، اگه بود الان ۷سالش بود 😭😭😭 عذاب وجدان دارم ، سعی کردمخودمو ببخشم ، خیلی از دست خدا هم شاکی هستم سنم رفته بالا ، همه آرزوهام بر باد رفت . الانم فقط به خاطر بچم که تنها نباشه حداقل بعد از ما پشتیبان داشته باشه و اصرار شوهرم برای بچه دار شدن این راهو میرم ، نمیدونم نتیجه اش چی میشه ، برعکس همه شماها اگه من باردار هم بشم خیلی خوشحال نمیشم ، چون تا سالها بعد که همه چیز معلوم بشه ترس مشکل دار بودن بچم لذت داشتنش رو ازم میگیره 😭😭😭😭😭
ببخشید اگر حال گیری بود ولی دلم خیلی گرفته ، اینقدر سر بچم نذر و توسل کردم و نتیجه نداد دیگه به خدا هم اعتقادی ندارم .