هرکدام یسال
یسال استراحت میکردم دوباره
خیلی امید و تلاش و جنگیدم
دیگه نمیکشم
اخرشم بچم جلو چشمم رفت
دیگه با مصلحت خدا کاری ندارم
اگه مصلحتش بوده چهاربار عذاب بکشم و داغ به دلم بزاره
مصلحت کنه جونم بگیره
من نه پیامبرم نه امامم نه هیچکسی یه مادرم یه ادم عادی با یه زندگی سخت که همه زندگیش سختی بوده
دیگه نمیخوام بجنگم برا زندگی کردن
زندگی هیچ ارزشی برا جنگیدن بودن نداره
چون هیچ چیزی اون جور نیست که براش بجنگی و داشته باشی
زندگی من که یه عمر عذاب بود