خیلی سخته آدم تو محیط خانواده و کنار پدر مادر بزرگ نشه
یادمه از مدرسه که میومدم بابام مشقامو میگفت خسته میشدم میرفتم بغل مادرم میخوابیدم یکم حوصلم سر میرفت با خواهرم بازی میکردم شبش میرفتیم بیرون
شبای تابستون همه رو بهارخواب میخوابیدم قبلش انقد هندونه و طالبی میخوردم که تا صبح بیست بار مادرمو برای دسشویی بیدار میکردم شبای زمستون همه دورهم چای میخوردیم میوه میخوردیم کلا روزای قشنگی بود و من هنوزم نعمت پدر مادر کنارهم رو دارم
اما بچه ای که از یکسالگی پدر مادرش ازهم طلاق گرفتن بچه با مادر بزرگش بزرگ شده چه خاطره ای اخه میخواد تو ذهنش داشته باشه😢
همسرم یه دختر داره از ازدواج قلبش الان هفت سالشه ده ماهه که بوده جدا شدن و این بچه رو مادربزرگ بزرگش کرده من مشکلی با اومدنش ندارم اما من خودمم بکشم نمیتونم جای مادرش باشم خاطره ها و اون کنار هح بودنا. الان سن حضانتش که با مادرش بوده تموم شده... مادرش وکیل گرفته برای تعیین تکلیف این بچه مثل توپ فوتبال شده زنه که. میگه کلا نمیخوامش. مادربزرگش میگه بیان حضانتشو بدین بمن. شوهرم میگه سه روز پیش ما چهار روز با اونا
این بچه بدبخت مونده سرگردون. نه بعنوان اینکه فک کنید دارم اغراق میکنم ولی بقران دلم براش میسوزه. شوهرم میگه من همش شیفتم این بچه. نیاز به مادرم داره. من میخوام چیکارش کنم خب بیراه نمیگه
دیروز انقد عصبانی شدم گفتم لعنت به جفتتون که هنو مطمئن نبودین ازهم و بچه درست کردین.