اگه اومدین و تاپیک رو باز کردین ازتون میخوام تا آخر بخونید، اینا حرفای چند وقته که توی دلم سنگینی میکنن و هر لحظه اشکم دم مشکمه
من دانش آموز کلاس یازدهم هستم. تجربی. ولی تا به حال هیچکاری نکردم. هیچکاری. اصلا نمیتونم درس بخونم نمیدونم این کشش چیه که توی وجود من هست. شاید بگید خیلی سرم توی گوشیه اما واقعا نه. چون اصلا گوشی ندارم و اینم مال مامانمه و حتی یه برنامه هم توی گوشی نیست که توش مشغول بشم. گوشی مامانم نه وی پی ان داره و نه هیچ چیز دیگه ای فقط یه برنامه شاد هست که اونم مال مدرسه منه. و اینکه من حتی اگه مدت ها اطرافم گوشی و لپ تاپ و اینا نباشه بازم به سمت درس نمیرم. توی اتاق میشینم کاغذ برمیدارم نوشته مینویسم یا نقاشی میکشم. دیگه حالم از خودم بهم میخوره. گاهی وقتا میگم چه اشتباه بزرگی کردم که سال نهم موقع انتخاب رشته از خانواده ترسیدم و تجربی انتخاب کردم. چون واقعا توی این رشته نابود شدم. ریاضی و فیزیک کابوس شب هامه. حتی ضعف توی اینا باعث شده زیست و شیمی رو که توی دهم عاشقشون بودم کنار بذارم و تبدیل به یه دانش آموز سست بشم.
توی مدرسه نمره هام همیشه خوبه. ولی اونا به چه دردی میخورن؟ از پس نهایی ها برمیام اما کنکور چی؟ وقتی تست میذارم جلوم حالت تهوع کل وجودم رو میگیره. بعد حل سه چهار تاشون حتی اگه اونا رو بلد باشم میذارم کنار. از پزشکی و اینا تنفر پیدا کردم. وقتی میگن فلانی پزشکه میخوام خودمو بکشم چون میدونم هیچوقت نمیتونم رشته های خوبی برم. شاید بگین حسودم اما نه فقط از خودم بدم میاد. از اینکه عاشق یه چیز دیگه بودم اما الان یه جای دیگه هستم. از اینکه میتونستم یه روزی وکیل بشم ولی دیگه خیلی دیر شده. چون نه خانواده میذارن نه دیگه خودم میتونم. بابام اون زمان یه طوری گفت رشته انسانی برابر با بدبختیه که خیلی ترسیدم. از حرف مردم هم ترسیدم که بگن تنبل بودم و رفتم انسانی
از یه طرف هم سرکوفت های خانواده. بهم میگن یا الان به داد خودت میرسی یا اگه کنکور قبول نشدی فلان میشی بهمان میشی. برادرم پزشکی میخونه هی اونو برام مثال میزنن. آدمای اطرافم برادرم رو به روم میارن. اون پزشکه تو هم میشی. خود برادرم هر وقت منو میبینه میاره کتاب هامو جلوم باز میکنه میگه تا کجا خوندی چجوری خوندی بیا این سوال رو حل کن ببینم. منم میخوام همون لحظه بمیرم. از یک و نیم سال بعد میترسم. که قراره چه نتیجه ای به بار بیارم. از اینکه از الان همه میگن فلان رشته بهتره آینده خوبه ما حسرت اونو میخوریم و منم از الان خودمو نا امید میکنم و میگم مگه میشه تو به اون جور جاها برسی؟ بعضی وقتا هم میگم اونایی که توی کنکور قبول میشن همشون تیزهوشان و اینا بودن. اینا رو اونقدر اطرافیان و مدرسه کوبیدن رو سرم. از اون روزی میترسم که دوتا از فامیل ها که دقیقن مثل من یازدهمن و درسشون عالی به یه جایی برسن و طعنه بریزه روی سر من. مثل همون روزی که اونا مدرسه خاص قبول شدن و من چه روز ها که نکشیدم از سر حرف ها
اون روز از شدت ناراحتی همه خاطراتی خوبم رو که توی دفتر خاطراتم نوشته بودم پاره کردم، نقاشی هامو پاره کردم عکس های یادگاری رو انداختم دور رفتم از آشپزخونه چاقو برداشتم راستی راستی یه بلایی سر خودم بیارم. اما از خدا ترسیدم و فقط دستم رو زخمی کردم. دیگه نمیدونم چیکار کنم.
بعضی وقتا هم میگم ول کنم. ترک دنیا بشم. آخرش قراره یکروزی بلاخره بمیرم.