بچه ها من خسته شدم، هفته ای دو بار حداقل خونه مادر شوهر میریم این وسطا اونام میان به هوای دلتنگی،باز میخوایم بریم مادر همسرم ساعت ۵.۳۰ زنگ میزنه بیاید دیگ دیر نکنید همسرمم دیگ بدو بدو که مادرش ناراحت نشه، خسته شدم انگار کل کارو زندگیمون شده رفت و آمد با خانواده آقا و خودمون هیچ برنامه ای نباید داشته باشیم، اصلا یوقتایی یه فشارهایی به آدم وارد میکنن چندبار بچه کوچیک دارم بردمش حمام خودمم حمام کنم بریم یدفعه شوهرم میگه داداشم داره میاد دنبالمون بریم اونم ساعت ۴ بعد عجله ام داره نیومده مو شونه نکرده خیس خیس باید بریم، اصلا نمیفهمن که بگن آماده بودی خبر بده یا اصلا خودمون اسنپ میگیریم میریم، شوهرمم هرجور فشاریو بما میاره فقط نگرانه مادرو برادرش ناراحت شن، اونور خونه مادر من ۳ هفته ۱ بار میریم چند وقت یبارم منو از صبح میبره منت اونم میزاره سرم که از صبح رفتی پیش مادرت،
من آدم بدجنسی نیستم ولی این حد و حدود ندونستن خانوادش اینکه همسرم نمیتونه نه بگه بهشون اینکه اگ یه خرید بریم خودمون باید به مادرش جواب پس بدیم چرا بهش نگفتیم نبردیمش، باعث شده ازشون بدم بیادو دوست نداشته باشم باهاشون برم بیام
به نظرم اگ هر کسی حدو حدود خودشو نگه داره انقدر توقع و انتظار زیاد نداشته باشن خود عروس از خانواده شوهر بدش نمیاد
اگ را حلی دارید کمکم کنید